دارالقرآن صاحب الزمان(ع) تبریز

وبلاگ اختصاصی دارالقرآن صاحب الزمان تبریز- آخرخیابان استاد محمد تقی جعفری (ره) - محله ایپکچیلر

دارالقرآن صاحب الزمان(ع) تبریز

وبلاگ اختصاصی دارالقرآن صاحب الزمان تبریز- آخرخیابان استاد محمد تقی جعفری (ره) - محله ایپکچیلر

عید نوروز(شیخ جعفر مجتهدی)

عید نوروز(شیخ جعفر مجتهدی)

یکی از دوستان شیخ جعفر آقا مجتهدی یه روزی خدمت حضرت آقا عرض میکنند آیا این عید نوروز که اینقدر مردم بهش توجه دارن ولباس نو می پوشن فلسفه ای هم داره؟

آقا فرمود: بله آقا جان، روز عید غدیر که نبی اکرم (ص)حضرت مولا علی (ع) رو به جانشینی معرفی کردن مصادف با جمعه اول فروردین ماه بوده. باید این روز رو جشن گرفت آقا جان.

منبع: کتاب لاله ای ملکوت، حمید سفیدآبیان، صفحه 188

هفت سین قرآن مجید

هفت سین قرآن مجید

1- سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم.( یس/58)

" از جانب پروردگار [ی] مهربان [ به آنان] سلام گفته می شود."

این ندای روح افزا و نشاط بخش و مملو از مهر و محبت خدا ، چنان روح انسان را در خود غرق می کند و به او لذت ، شادی و معنویت می بخشد ، که با هیچ نعمتی برابر نیست ، آری شنیدن ندای محبوب ، ندایی آمیخته با محبت و آکنده از لطف ، سرتا پای بهشتیان را غرق سرور می کند ، که یک لحظه ی آن بر تمام دنیا و آنچه در آن است برتری دارد.

از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله روایت شده : " در همان حال که بهشتیان غرق در نعمتهای بهشتی هستند نوری بر بالای سرایشان آشکار می شود ؛ نور لطف خداوند که بر آنها پرتو افکنده است.

پس ندایی بر می خیزد که "سلام بر شما ای بهشتیان" ، نظر لطف خداوند چنان بهشتیان را مجذوب می کند که از همه چیز جز او غافل می شوند ، و همه نعمتهای بهشتی را در آن حال به دست فراموشی می سپارند.

 

2- سلامٌ علی نوح ٍ فی العالمین . ( صافات /79)

" درود بر نوح در میان جهانیان."

چه افتخاری از این برتر و بالاتر که خداوند بر حضرت نوح علیه السلام ، سلام می فرستد ، سلامی که در میان جهان و جهانیان باقی می ماند و تا دامنه قیامت گسترده می شود ، سلام خدا توأم با ثناء جمیل و ذکر خیر بندگانش در قرآن کریم ؛ کمتر سلامی به این گستردگی و وسعت درباره کسی دیده می شود ، به خصوص اینکه لفظ " العالمین" معنی وسیعی دارد که نه تنها همه انسانها ، بلکه عوالم فرشتگان و ملکوتیان را نیز در برمی گیرد.

 

3- سلامٌ علی اِبراهیم . ( صافات/109)

" درود بر ابراهیم."

در آیات پیش از این آیه ، به چگونگی بشارت دادن فرزندی بردبار و پراستقامت بر حضرت ابراهیم ، و جریان دستور ذبح اسماعیل -  فرزند ایشان - و تسلیم بودن هر دوی آنها بر این امر به میان آمده است ک پس از یاد آوری این قضایا ، خداوند می فرماید: سلام بر ابراهیم [ آن بنده مخلص و پاک باد.]

 

4- سلامُ عـَلی موُسی و هارون . (صافات/120)

" درود بر موسی و هارون."

درآیات پیش از این آیه ، خداوند ضمن آیاتی ، جریانات حضرت موسی و هارون را نقل می فرماید:

- ما این دو برادر و قوم آنها را از اندوه بزرگ رهایی بخشیدیم . ( صافات/115)

- ما آنها را یاری کردیم تا آنها بر دشمنان نیرومند خود پیروز شدند . ( صافات/116)

- ما به آن دو ، کتاب آشکار دادیم . ( صافات/117)

- ما آن دو را به راه راست هدایت نمودیم . ( صافات/118)

- ما ذکر و یاد خیر آنها را در اقوام بعد باقی وبرقرار ساختیم . ( صافات /119)

و بعد از یادآوری موارد فوق خداوند برآن دو سلام می رساند.

سلامی از ناحیه پرودگار بزرگ و مهربان.

سلامی که رمز سلامت در دین و ایمان در اعتقاد و مکتب، و در خط و مذهب است.

سلامی که بیانگر نجات و امنیت از مجازات و عذاب این جهان و آن جهان است.

 

5- سلامُ علی آلِ یاسین . ( صافات/130)

" درود بر پیروان الیاس" (1)

خداوند می فرماید: ما نام نیک الیاس را در میان امتهای بعد جاودان کردیم.( صافات /129)

امتهای دیگر ، زحمات این انبیاء بزرگ ( الیاس وسلاله ی او ) را که در پاسداری خط توحید، و آبیاری بذر ایمان منتهای تلاش و کوشش را به عمل آوردند ، هرگز فراموش نخواهند کرد ، و تا دنیا برقرار است یاد و مکتب این بزرگ مردان فداکار زنده و جاویدان است.

تعبیر به " ال یاسین" به حای" الیاس" یا به خاطر این است که ال یاسین لغتی در واژه " الیاس" بوده و هر دو به یک معنی است ، و یا اشاره به الیاس و پیروان او است که به صورت جمعی آمده است.

 

6- سلامٌ عـَلیکُم طِبتُم فادخـُلوُها خالدین . ( زمر/73)

" ... سلام برشما ، خوش آمدید ، در آن درآیید [ و] جاودانه [ بمانید]

در این آیه ، خداوند می فرماید که بهشتیان وقتی به بهشت می رسند ، در حالی که درهای آن گشوده شده است ، در این هنگام نگهبانان بهشت ، آن ملائک رحمت به آنها می گویند : سلام بر شما ، گوارا باد این نعمتها بر شما ، داخل بهشت شوید و جاودانه بمانید.

 

7- سلامُ هیَ حتّی مَطلَعِ الفـَجر. ( قدر/5)

" [ آن شب] تا دم صبح ، صلح و سلام است . "

این آیه ، در توصیف شب قدر است . آن شبی است که قرآن درآن نازل شده و عبادت و احیاء آن معادل هزار ماه است ، خیرات و برکات الهی در آن شب نازل می شود و رحمت خاص الهی شامل بندگان می گردد و فرشتگان و روح در آن شب نازل می گردند.

منبع : سایت تبیان

دعاى مَشلُول

دعاى مَشلُول
موسوم به دعاء الشّاب الماءخوذ بذنبه منقول از کتب کفعمى و مهج الدّعوات ، و آن دعائى است که تعلیم فرموده آنرا حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام بجوانى که بواسطه گناه و ستم در حقّ پدر خویش شل شده بود پس این دعا را خواند در خواب حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله را دید که دست بر اندام او مالید و فرمود محافظت کن بر اسم اعظم خدا که کار تو بخیر خواهد بود پس بیدار شد
در حالتى که تندرست بود و دعا این است :
* * * * * * * * * * * * * * *
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِاسْمِکَ بِسْمِ اللّهِ
خدایا از تو مى خواهم به نامت بسم الله

الرَّحْمنِ الرَّحیمِ یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکرامِ یا حَىُّ یا قَیّوُمُ یا حَىُّ لا اِلهَالرحمن الرحیم اى صاحب جلال و بزرگوارى اى زنده پاینده اى زنده اى که معبودى

اِلاّ اَنْتَ یاهُوَ یامَنْ لایَعْلَمُ ماهُوَ وَلاکَیْفَ هُوَ وَلا اَیْنَ هُوَ وَلا حَیْثُ هُوَجز تو نیست اى کسى که جز او کسى نداند که چیست او و چگونه است او و در کجاست او و در کدام

اِلاّ هُوَ یاذَاالْمُلْکِ وَالْمَلَکوُتِ یاذَاالْعِزَّةِ وَالْجَبَروُتِ یامَلِکُ یاقُدُّوسُ یاسو است اى داراى ملک و ملکوت اى داراى عزت و جبروت (قهر و قدرت ) اى پادشاه جهان اى منزه از هر عیب اى

سَلامُ یا مُؤْمِنُ یا مُهَیْمِنُ یا عَزیزُ یا جَبّارُ یا مُتَکَبِّرُ یا خالِقُ یاسالم از هر نقص اى ایمنى بخش اى نگهبان اى عزیز اى داراى قهر اى با عظمت اى آفریننده اى

بارِئُ یا مُصَوِّرُ یا مُفیدُ یا مُدَبِّرُ یا شَدیدُ یا مُبْدِئُ یا مُعیدُ یا مُبیدُ

پدید
آورنده اى صورت بخش اى سود دهنده اى تدبیر کننده اى محکم کار اى سبب آغاز خلقت و اى سبب پایان آن اى نابود کننده

یا وَدُودُ یا مَحْمُودُ یا مَعْبوُدُ یا بَعیدُ یا قَریبُ یا مُجیبُ یا رَقیبُ یااى محبت شعار اى پسندیده اى معبود خلق اى دور و اى نزدیک اى پاسخ دهنده اى نگهبان اى

حَسیبُ یا بَدیعُ یا رَفیعُ یا مَنیعُ یا سَمیعُ یا عَلیمُ یا حَلیمُ یا کَریمُحساب دارنده اى نوین آفرین اى رفیع مقام اى بلند مرتبه اى شنوا اى دانا اى بردبار اى کریم

یا حَکیمُ یا قَدیمُ یا عَلِىُّ یا عَظیمُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یااى فرازنه اى قدیم اى والا اى بزرگ اى مهرپیشه و اى نعمت بخش اى پاداش ده اى

مُسْتَعانُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا وَکیلُ یا کَفیلُ یا مُقیلُ یا مُنیلُ یا نَبیلُیارى جسته شده اى پُر جلالت اى زیبا اى وکیل اى کفیل اى درگذرنده اى نعمت رساننده اى ماهر

یا دَلیلُ یا هادى یا بادى یا اَوَّلُ یا اخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا قآئِمُ یااى راهنما اى رهبر اى آغاز کننده اى اول اى آخر اى ظاهر اى باطن اى استوار اى

دآئِمُ یا عالِمُ یا حاکِمُ یا قاضى یا عادِلُ یا فاصِلُ یا واصِلُ یا طاهِرُابدى اى دانا اى حکم فرما اى داور اى دادگر اى جدا کننده اى پیوند کننده اى پاک

یا مُطَهِّرُ یا قادِرُ یا مُقْتَدِرُ یا کَبیرُ یا مُتَکَبِّرُ یا واحِدُ یا اَحَدُ یا صَمَدُاى پاکیزه اى توانا اى با اقتدار اى بزرگ اى با عظمت اى یگانه اى تک اى بى نیاز

یا مَنْ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوا اَحَدٌ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ صاحِبَةٌاى کسى که نزاید و زائیده نشده و نیست برایش همتایى هیچکس و نیست برایش همسر و رفیقى

وَلا کانَ مَعَهُ وَزیرٌ وَلاَ اتَّخَذَ مَعَهُ مُشیرا وَلاَ احْتاجَ اِلى ظَهیرٍ وَلاو نباشد با او وزیرى و نگرفته براى خود مشاورى و نه نیازمند به کمک کارى است و نه

کانَ مَعَهُ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ فَتَعالَیْتَ عَمّا یَقُولُ الظّالِمُونَمعبودى جز او است شایسته ستایشى جز تو نیست پس تو برترى از آنچه ستمکاران گویند

عُلُوّا کَبیرا یا عَلِىُّ یا شامِخُ یا باذِخُ یا فَتّاحُ یا نَفّاحُ یا مُرْتاحُ یابسیار برتر، اى والا اى بلند رتبه اى والا مقام اى گشاینده اى عطا بخشنده اى فرح بخش اى

مُفَرِّجُ یا ناصِرُ یا مُنْتَصِرُ یا مُدْرِکُ یا مُهْلِکُ یا مُنْتَقِمُ یا باعِثُ یاگشایش دهنده اى یاور اى مددکار اى دریابنده اى هلاک کننده اى انتقام گیرنده اى برانگیزنده اى

وارِثُ یا طالِبُ یا غالِبُ یا مَنْ لا یَفُوتُهُ هارِبٌ یا تَوّابُ یا اَوّابُارث برنده اى جوینده اى پیروزمند اى کسى که از دستش نرود گریز پایى اى توبه پذیر اى رجوع پذیر

یا وَهّابُ یا مُسَبِّبَ الاْسْبابِ یا مُفَتِّحَ الاْبْوابِ یا مَنْ حَیْثُ ما دُعِىَاى بخشنده اى سبب ساز هر سبب اى گشاینده درهاى بسته اى کسى که هر زمان بخوانندش

اَجابَ یا طَهُورُ یا شَکُورُ یا عَفُوُّ یا غَفُورُ یا نُورَ النُّورِ یا مُدَبِّرَاجابت کند اى پاکى بخش اى پاداش ده شاکران اى درگذرنده اى آمرزنده اى نور روشنیها اى تدبیر کننده

الاُْموُرِ یا لَطیفُ یا خَبیرُ یا مُجیرُ یا مُنیرُ یا بَصیرُ یا ظَهیرُ یا کَبیرُ یاامور اى نعمت بخش اى بینا اى پناه ده اى روشنى ده اى بینا اى پشتیبان اى بزرگ اى

وِتْرُ یا فَرْدُ یا اَبَدُ یا سَنَدُ یا صَمَدُ یا کافى یا شافى یا وافى یایگانه اى بى همتا اى جاویدان اى تکیه گاه اى بى نیاز اى کفایت کننده اى شفا دهنده اى وفا دار اى

مُعافى یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا مُتَکَرِّمُ یا مُتَفَرِّدُ یاصحت بخش اى نیکوکار اى زیب بخش اى نعمت ده اى فزون بخش اى بزرگوار اى یگانه شناخته شده ، اى که از برترى

مَنْ عَلا فَقَهَرَ یا مَنْ مَلَکَ فَقَدَرَ یا مَنْ بَطَنَ فَخَبَرَ یا مَنْ عُبِدَ فَشَکَرَبر همه قاهر است اى که فرمانروا است و نیرومند اى که در درونى و از درون آگاه اى بپرستندش و او پاداش دهد

یا مَنْ عُصِىَ فَغَفَرَ یا مَنْ لا تَحْویهِ الْفِکَرُ وَلا یُدْرِکُهُ بَصَرٌ وَلااى که نافرمانیش کنند و بیامرزد اى که در فکرها نگنجد و دیده اى او را درنیابد و هیچ

یَخْفى عَلَیْهِ اَثَرٌ یا رازِقَ الْبَشَرِ یا مُقَدِّرَ کُلِّ قَدَرٍ یا عالِىَ الْمَکانِ یاکارى بر او پنهان نماند اى روزى ده بشر اى اندازه گیر هر اندازه اى والا مکان اى

شَدیدَ الاْرْکانِ یا مُبَدِّلَ الزَّمانِ یا قابِلَ الْقُرْبانِ یا ذَاالْمَنِّسخت قدرت اى جابجا کننده زمان اى قبول کننده قربانى اى دارنده نعمت


وَالاِْحْسانِ یا ذَاالْعِزَّةِ وَالسُّلْطانِ یا رَحیمُ یا رَحمنُ یا مَنْ هُوَ کُلَّ یَوْمٍو احسان اى صاحب عزت و سلطنت اى بخشاینده اى مهربان اى که هر روز


فى شَاْنٍ یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ شَاْنٌ عَنْ شَاْنٍ یا عَظیمَ الشَّاْنِ یا مَنْ هُوَ بِکُلِّدر کارى است اى که کارى از کار دیگر سرگرمش نکند اى بزرگ مقام اى که در هر

مَکانٍ یا سامِعَ الاْصْواتِ یا مُجیبَ الدَّعَواتِ یا مُنْجِحَ الطَّلِباتِ یاجا هستى اى شنواى هر صدا اى اجابت کننده دعاها اى برآرنده خواسته ها اى

قاضِىَ الْحاجاتِ یا مُنْزِلَ الْبَرَکاتِ یا راحِمَ الْعَبَراتِ یا مُقیلَروا کننده حاجتها اى فرو فرستنده برکات اى رحم کننده بر اشکها (و گریه ها) اى نادیده گیر

الْعَثَراتِ یا کاشِفَ الْکُرُباتِ یا وَلِىَّ الْحَسَناتِ یا رافِعَ الدَّرَجاتِ یالغزشها اى برطرف کننده ناراحتیها اى بدست دارنده نیکیها اى بالا برنده مقامها اى

مُؤْتِىَ السُّؤُلاتِ یا مُحْیِىَ الاْمْواتِ یا جامِعَ الشَّتاتِ یا مُطَّلِعا عَلَىدهنده خواسته ها اى زنده کننده مرده ها اى گردآورنده پراکنده ها اى آگاه بر

النِّیّاتِ یا رادَّ ما قَدْ فاتَ یا مَنْ لا تَشْتَبِهُ عَلَیْهِ الاْصْواتُ یا مَنْ لانیّتهاى دل اى برگرداننده آنچه از دست رفته ، اى که صداها بر او مشتبه نشود اى که (زیادى ) خواهشها او را

تُضْجِرُهُ الْمَسْئَلاتُ وَلا تَغْشاهُ الظُّلُماتُ یا نُورَ الاْرْضِبه ستوه و خستگى در نیاورد و تاریکیها او را فرا نگیرد اى روشنى زمین

والسَّمواتِ یا سابِغَ النِّعَمِ یا دافِعَ النِّقَمِ یا بارِئَ النَّسَمِ یا جامِعَو آسمانها اى سرشار دهنده نعمتها اى جلوگیر رنج و ملالها اى آفریننده انسان اى گردآورنده

الاُْمَمِ یا شافِىَ السَّقَمِ یا خالِقَ النُّورِ وَالظُّلَمِ یا ذَاالْجُودِ وَالْکَرَمِ یاملتها اى بهبودى ده بیماریها اى خالق روشنى و تاریکیها اى صاحب جود و کرم اى

مَنْ لا یَطَاءُ عَرْشَهُ قَدَمٌ یا اَجْوَدَ الاْجْوَدینَ یا اَکْرَمَ الاْکْرَمینَ یا اَسْمَعَکه گامى به عرشش نرسد اى بخشنده ترین بخشندگان اى کریم ترین کریمان اى شنواترین

السّامِعینَ یا اَبْصَرَ النّاظِرینَ یا جارَ الْمُسْتَجیرینَ یا اَمانَ الْخائِفینَشنوایان اى بیناترین بینایان اى پناه پناه جویان اى ایمنى بخش ترسناکان

یا ظَهْرَ اللاّجینَ یا وَلِىَّ الْمُؤْمِنینَ یا غِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ یا غایَةَاى پشت و پناه پناهندگان اى یاور مؤ منان اى فریادرس فریادطلبان اى منتها مقصود

الطّالِبینَ یا صاحِبَ کُلِّ غَریبٍ یا مُونِسَ کُلِّ وَحیدٍ یا مَلْجَاَ کُلِّخواهندگان اى رفیق هر غریب و مونس هر تنها اى پناه هر
طَریدٍ یا مَاْوى کُلِّ شَریدٍ یا حافِظَ کُلِّ ضآلَّةٍ یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیرِآواره اى جاى ده هر گریخته اى نگهدار هر گمشده اى رحم کننده پیر کهن سال

یا رازِقَ الّطِفْلِ الصَّغیرِ یا جابِرَ الْعَظْمِ الْکَسیرِ یا فاکَّ کُلِّ اَسیرٍ یااى روزى ده کودک خردسال اى پیوند دهنده استخوان شکسته اى رها کننده هر گرفتار دربند اى

مُغْنِىَ الْبآئِسِ الْفَقیرِ یا عِصْمَةَ الْخائِفِ الْمُسْتَجیرِ یا مَنْ لَهُ التَّدْبیرُبى نیاز کن هر بینواى مستمند اى پناه ترسناکِ پناه جو اى که چاره اندیشى

وَالتَّقْدیرُ یا مَنِ الْعَسیرُ عَلَیْهِ سَهْلٌ یَسیرٌ یا مَنْ لا یَحْتاجُ اِلىو اندازه گیرى کارها بدست او است اى که هر مشکلى براى او سهل و آسان است اى که بى نیازى از

تَفْسیرٍ یا مَنْ هُوَ عَلى کُلِّشَىْءٍ قَدیرٌ یا مَنْ هُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ خَبیرٌ یاشرح و تفسیر اى که بر هر چیز توانایى اى که بهر چیز خبیر و آگاهى اى

مَنْ هُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ بَصیرٌ یا مُرْسِلَ الرِّیاحِ یا فالِقَ الاِْصْباحِ یا باعِثَکه به هر چیز بینایى اى فرستنده بادها اى شکافنده روشنى صبح اى برانگیزنده

الاْرْواحِ یا ذَاالْجُودِ وَالسَّماحِ یا مَنْ بِیَدِهِ کُلُّ مِفْتاحٍ یا سامِعَ کُلِّجانها اى صاحب جود و سخا اى که بدست قدرت او است هر کلید اى شنونده هر

صَوْتٍ یا سابِقَ کُلِّ فَوْتٍ یا مُحْیِىَ کُلِّ نَفْسٍ بَعْدَ المَوْتِ یا عُدَّتىصدا اى جلوتر از هر گذشته اى زنده کننده هر شخصى پس از مرگ اى ذخیره من در روز

فى شِدَّتى یا حافِظى فى غُرْبَتى یا مُونِسى فى وَحْدَتى یا وَلِیّىسختى و دشوارى اى نگهدارم در روز غربت و بى کسى اى همدمم در تنهایى اى ولى

فى نِعْمَتى یا کَهْفى حینَ تُعْیینِى الْمَذاهِبُ وَتُسَلِّمُنىِ الاْقارِبُنعمتم اى پناهگاه من در آن هنگام که راهها مرا مانده و خسته کنند و نزدیکان

وَیَخْذُلُنى کُلُّ صاحِبٍ یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُمرا واگذارند و هر رفیق و دوستى دست از یاریم بکشند اى تکیه گاه هرکس که تکیه گاهى ندارد اى پشتوان آن کس که پشتوانه ندارد
یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ یا کَهْفَ مَنْ لا کَهْفَ لَهُاى ذخیره تهیدستان اى نگهدار کسى که نگهدارى ندارد اى پناهگاه آن کس که پناهگاهى ندارد

یا کَنْزَ مَنْ لا کَنْزَ لَهُ یا رُکْنَ مَنْ لا رُکْنَ لَهُ یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُاى گنج بى گنجان اى پایه محکم آن کس که پایه محکمى ندارد اى فریادرس کسى که فریادرس ندارد

یا جارَ مَنْ لا جارَ لَهُ یا جارِىَ اللَّصیقَ یا رُکْنِىَ الْوَثیقَ یا اِلهىاى همسایه بى همسایگان اى همسایه به من پیوسته اى رکن استوار من اى معبود

بِالتَّحْقیقِ یا رَبَّ الْبَیْتِ الْعَتیقِ یا شَفیقُ یا رَفیقُ فُکَّنى مِنْ حَلَقِمسلَّم من اى پروردگار خانه کعبه اى مهربان اى رفیق آزادم کن از حلقه هاى

الْمَضیقِ وَاصْرِفْ عَنّى کُلَّ هَمٍّ وَغَمٍّ وَ ضیقٍ وَاکْفِنى شَرَّ ما لا اُطیقُتنگ (روزگار) و بگردان از من هر غم و اندوه و فشارى را و کفایت کن مرا از هر چه طاقتش را ندارم

وَاَعِنّى عَلى ما اُطیقُ یا رآدَّ یُوسُفَ عَلى یَعْقُوبَ یا کاشِفَ ضُرِّو یاریم کن بر آنچه طاقتش را دارم اى که یوسف را به یعقوب برگرداندى اى که ایوب را از گرفتارى

اَیُّوبَ یا غافِرَ ذَنْبِ داوُدَ یا رافِعَ عیسَى بْنِ مَرْیَمَ وَ مُنْجِیَهُ مِنْنجات بخشیدى اى آمرزنده خطاى داود اى بالا برنده عیسى بن مریم و نجات دهنده او از

اَیْدِى الْیَهوُدِ یا مُجیبَ نِدآءِ یُونُسَ فِى الظُّلُماتِ یا مُصْطَفِىَدست یهود اى پاسخ دهنده آواز یونس در تاریکیهاى دریا اى برگزیننده

مُوسى بِالْکَلِماتِ یا مَنْ غَفَرَ لاِدَمَ خَطیَّئَتَهُ وَرَفَعَ اِدْریسَ مَکاناموسى (بوسیله سخن گفتن ) بدان کلمات اى که بخشیدى بر آدم خطایش را و ادریس را از رحمت خویش به جایى

عَلِیّا بِرَحْمَتِهِ یا مَنْ نَجّى نُوحا مِنَ الْغَرَقِ یا مَنْ اَهْلَکَ عادا الاْوُلىبلند بردى اى که نوح را از غرق نجات دادى اى که قوم عاد قدیم را هلاک کردى

وَثَمُودَ فَما اَبْقى وَقَوْمَ نوُحٍ مِنْ قَبْلُ اِنَّهُمْ کانُوا هُمْ اَظْلَمَ وَاَطْغىو ثمودیان را باقى نگذاشتى و پیش از آنها قوم نوح را که آنها ستمگرتر و سرکش تر بودند

وَالْمُؤْتَفِکَةَ اَهْوى یا مَنْ دَمَّرَ عَلى قَوْمِ لوُطٍ وَدَمْدَمَ عَلى قَوْمِو دهکده هاى واژگون را بیفکندى اى که نابودى بر قوم لوط فرستادى و هلاک کردى قوم

شُعَیْبٍ یا مَنِ اتَّخَذَ اِبْراهیمَ خَلیلا یا مَنِ اتَّخَذَ مُوسى کَلیما وَاتَّخَذَشعیب را اى که ابراهیم را خلیل گرفتى اى که موسى را هم سخن خود ساختى و

مُحَمَّدا صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَعَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ حَبیبا یا مُؤْتِىَ لُقْمانَمحمد صلى الله علیه و آله را حبیب خود کردى اى که به لقمان
الْحِکْمَةَ وَالْواهِبَ لِسُلَیْمانَ مُلْکا لا یَنْبَغى لاِحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ یا مَنْحکمت عطا کردى و به سلیمان فرمانروایى و پادشاهى آن چنانى دادى که براى هیچکس پس از او

نَصَرَ ذَاالْقَرْنَیْنِ عَلَى الْمُلُوکِ الْجَبابِرَةِ یا مَنْ اَعْطَى الْخِضْرَ الْحَیوةَشایسته نبود اى که ذوالقرنین را بر پادشاهان سرکش یارى دادى اى که به خضر آب حیات دادى

وَرَدَّ لِیُوشَعَ بْنِ نوُنٍ الشَّمْسَ بَعْدَ غرُوُبِها یا مَنْ رَبَطَ عَلى قَلْبِ اُمِّو براى یوشع بن نون آفتاب را پس از غروب کردن برگرداندى اى که به دل مادر موسى آرامش بخشیدى

مُوسى وَاَحْصَنَ فَرْجَ مَرْیَمَ ابْنَتِ عِمْرانَ یا مَنْ حَصَّنَ یَحْیَى بْنَو دامن مریم دختر عمران را از آلودگى نگهداشتى اى که یحیى بن
زَکَرِیّا مِنَ الذَّنْبِ وَسَکَّنَ عَنْ مُوسَى الْغَضَبَ یا مَنْ بَشَّرَ زَکَرِیّازکریا را از گناه حفظ کردى و خشم موسى را فرو نشاندى اى که زکریا را به ولادت

بِیَحْیى یا مَنْ فَدا اِسْماعیلَ مِنَ الذَّبْحِ بِذِبْحٍ عَظیمٍ یا مَنْ قَبِلَ قُرْبانَیحیى مژده دادى اى که اسماعیل را به آن ذبح عظیم فدا فرستادى اى که قربانى

هابیلَ وَجَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلى قابیلَ یا هازِمَ الاْحْزابِ لِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُهابیل را پذیرفتى و لعنت را بر قابیل مقرر ساختى اى پراکنده کننده احزاب براى پشتیبانى محمد صلى الله

عَلَیْهِ وَآلِهِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَلى جَمیعِ الْمُرْسَلینَعلیه و آله درود فرست بر محمد و آل محمد و بر تمامى رسولان

وَمَلاَّئِکَتِکَ الْمُقَرَّبینَ وَاَهْلِ ط اعَتِکَ اَجْمَعینَ وَاَسْئَلُکَ بِکُلِّ مَسْئَلَةٍو فرشتگان مقرب و همه آنان که فرمانبردارى تو کنند و از تو مى خواهم به هر سؤ الى

سَئَلَکَ بِها اَحَدٌ مِمَّنْ رَضیتَ عَنْهُ فَحَتَمْتَ لَهُ عَلَى الاِْجابَةِ یا اَللّهُ یاکه از تو مى کنند هر یک از آن اشخاصى که از آنها راضى هستى و در نتیجه اجابت را برایش مسلم کردى اى خدا اى

اَللّهُ یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا رَحیمُ یا رَحیمُخدا اى خدا اى بخشاینده اى بخشاینده اى بخشاینده اى مهربان اى مهربان اى مهربان

یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ یا ذَاالْجَلالِ وَ الاِْکْرامِ یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِاى صاحب جلال و بزرگوارى اى صاحب جلال و بزرگوارى اى صاحب جلال و بزرگوارى

بِهِ بِهِ بِهِ بِهِ بِهِ بِهِ بِهِ اَسْئَلُکَ بِکُلِّ اسْمٍ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوْ اَنْزَلْتَهُ فىبدان بدان بدان بدان بدان بدان بدان تو را مى خوانم به حق هر نامى که خود را بدان نامیدى یا در

شَىْءٍ مِنْ کُتُبِکَ اَوِ اسْتَاْثَرْتَ بِهِ فِى عِلْمِ الْغَیْبِ عِنْدَکَ وَبِمَعاقِدِ الْعِزِّیکى از کتابهاى خود آن را نازل کردى یا آن را در علم غیب براى خویشتن برگزیدى و بدان وسائلى که

مِنْ عَرْشِکَ وَبِمُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ کِتابِکَ وَبِما لَوْ اَنَّ ما فِى الاْرْضِعرشت را عزت بخشید و به منتهاى رحمت از کتابت و بدانچه ((اگر

مِنْ شَجَرَةٍ اَقْلامٌ وَالْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ اَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کَلِماتُهر درختى که در زمین است قلم باشند و دریا با هفت دریاى دیگر که آن را کمک دهند مرکب بود کلمات

اللّهِ اِنَّ اللّهَ عَزیزٌ حَکیمٌ وَ اَسْئَلُکَ بِاَسْمآئِکَ الْحُسْنَى الَّتى نَعَتَّها فىخدا تمام نمى شد براستى خدا نیرومند و فرزانه است )) و از تو مى خواهم به حق آن نامهاى نیکویت که در

کِتابِکَ فَقُلْتَ وَلِلّهِ الاْسْمآءُ الْحُسْنى فَادْعوُهُ بِها وَقُلْتَ اُدْعُونىقرآن توصیفشان کرده اى و فرموده اى : ((وبراى خدا است نامهاى نیکو پس او را بدان نامها بخوانید)) و باز فرمودى ((مرا بخوانید

اَسْتَجِبْ لَکُمْ وَقُلْتَ وَاِذا سَئَلَکَ عِبادى عَنّى فَانّى قَریبٌ اُجیبُتا اجابت کنم شما را)) و نیز فرمودى ((و هرگاه بندگان من از تو درباره من بپرسند پس من نزدیکم و پاسخ دهم

دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ وَقُلْتَ یا عِبادِىَ الّذَینَ اَسْرَفوُا عَلى اَنْفُسِهِمْدعاى خواننده را هنگامى که مرا بخواند)) و فرمودى ((اى بندگان من که بر نفس خویش اسراف و زیاده روى کردید

لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ اِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعا اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُاز رحمت خدا نومید نشوید که خدا همه گناهان را بیامرزد و او است آمرزنده

الرَّحیمُ وَاَنَا اَسْاَلُکَ یا اِلهى وَاَدْعُوکَ یا رَبِّ وَاَرْجُوکَ یا سَیِّدىمهربان )) و من از تو مى خواهم اى معبودم و مى خوانمت پروردگارا و
امیدوار توام اى آقاى من


وَاَطْمَعُ فى اِجابَتى یا مَوْلاىَ کَما وَعَدْتَنى وَقَدْ دَعَوْتُکَ کَماو از تو طمع اجابت دارم اى مولاى من چنانچه به من وعده داده اى و من تو را خواندم چنانچه

اَمَرْتَنى فَافْعَلْ بى ما اَنْتَ اَهْلُهُ یا کَریمُ وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَبه من دستور دادى پس انجام ده درباره من آن آنچه را تو شایسته آنى اى کریم وستایش مخصوص پروردگار جهانیان است

وَصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ اَجْمَعینَ و درود خدا بر محمد و آلش همگى
* * * * * * * * * * * * * * * * * * *  پس ذکر کن حاجت خود را که برآورده است ان شاء الله تعالى ، و در روایت مهج الدّعوات است که نمى خوانى این دعا را مگر آنکه با طهارت باشى .

دعای امام عصر(عج) برای دیگران


دعای امام عصر (عج) برای کسی که برای فرج و یاری آن حضرت دعا کند

نویسنده "مکیال المکارم" می گوید : از جمله اثرات دعا برای مولای ما حضرت مهدی اروحناه فدا آن است ، که دعای آن بزرگوار شامل حال کسی می شود که برای آن حضرت دعا کند. دلیل این مطلب آن است که علاوه بر این که ایشان بیش از هر کس نسبت به سپاسگزاری از کسی که به وی نیکی و احسان کند ، اهتمام دارند ، در دعای حجاب خود که در کتاب "مهج الدعوات" آمده است ؛ پس از دعا برای تعجیل فرج فرموده است :

... هر کسی را که برای پیروزی آیین تو از من پیروی می نماید ، تایید فرما و در راه خودت از مجاهدین و جهادکنندگان قرار بده و بر کسانی که سوء قصدی نسبت به من و ایشان کرده اند ، یاری فرما .. .

بدون شک ، دعا برای آن حضرت و تعجیل در فرج با کفایتش ، نوعی پیروی و یاری کردن آن بزرگوار است ؛ زیرا یکی از نمونه های یاری دین و ایمان و یاری امام زمان اروحناه فدا ، یاری کردن زبانی است ، و دعا برای آن حضرت از اقسام یاری کردن زبانی به حساب می آید و این چیزی نیست که بر کسی پنهان باشد.

همچنین بیان علی بن ابراهیم قمی در تفسیرش ، گفتار ما را تایید می کند. ایشان در تفسیر آیه شریفه " اگر به شما احترام شد ، شما نیز بهتر از آن یا به همان شکل ادای احترام را پاسخ دهید. " (نساء 86) ؛ فرموده است : منظور از تحیّت ، سلام و موارد دیگری از کارهای نیک است ، زیرا که دعا از برترین نوع احسان و نیکی است. بنابراین هنگامی که بنده مومن برای مولایش امام عصر (اروحناه فداه) دعا کند ، و این کار را خالصانه انجام دهد ، مولای بزرگوارش نیز در پاداش او دعایی خالص برای او خواهد کرد. بدیهی است ، دعای امام زمان (عج) برای شخص ، کلید تمام خیرات و خوبی ها ، و نابود کننده همه بدی ها است.

گواهی و تایید این گفتار ، سخن مرحوم قطب راوندی در کتاب "خرائج" است ؛ وی می گوید :

گروهی از اهل اصفهان - که از جمله ایشان ابوالعبّاس احمد بن نصر ، و ابوجعفر محمد بن علویه هستند - برایم بازگو کردند که مردی به نام عبدالرحمان در اصفهان بود و از شیعیان به حساب می آمد.

از او پرسیده شد که به چه دلیل تو از بین تمام مردم روزگار خود ، امام هادی (ع) را انتخاب کرده و او را امام و پیشوای خود قرار دادی ؟!

وی گفته است : چیزی را مشاهده کردم که برایم واجب شده است تا او را امام خود بدانم. من مردی فقیر و بی چیز بودم ، ولی زبانی گویا داشتم و پر جرأت بودم. در یکی از سال ها مردم اصفهان مرا از شهر بیرون کردند ؛ من نیز به همراه عده ایی برای شکایت و دادخواهی به دیار متوکل عباسی (حاکم وقت) می رفتند ، به راه افتادم ؛ تا آنکه به قصر حکومتی او رسیدیم . در این هنگام ، دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را صادر کرد.

از بعضی از حاضران پرسیدم : این مردی که دستور احضارش را داده اند ، کیست ؟

گفتند : او یکی از فرزندان علی (علیه السلام) است که شیعیان او را امام و پیشوای خود می دانند. و من حتم دارم که متوکل او را برای کشتن احضار کرده است.

من گفتم : من از اینجا نمی روم تا ببینم او چگونه مردی است !

پس از مدتی آن حضرت را در حالی که سوار بر اسب بود مشاهده کردم ، مردم در سمت راست و چپ آن حضرت صف کشیده بودند و به سویش می نگریستند. با دیدن او ، محبت و دوستیش در قلبم قرار گرفت و برای او در درون خود مشغول دعا شدم تا خداوند او را از شر ّ متوکل (لعین) در امام بدارد.

آن بزرگوار نگاهش را به یال اسب دوخته بود و از بین مردم حرکت می کرد ، و به راست و چپ خود نیز نگاه نمی کرد. من نیز در درون پیوسته برای او دعا می کردم.

هنگامی که خواست از کنار من عبور کند ، رو به من کرد و فرمود :

خداوند ، دعایت را اجابت فرماید ، عمرت را طولانی و دارایی و فرزندانت را بسیار گرداند.

آنگاه من از شکوه و هیبت او بر خود لرزیدم و بین دوستانم افتادم ، پرسیدند : چه اتفاقی برایت افتاده است ؟

گفتم : خوبم (وای هیچ چیزی در مورد آن جریان به هیچ کس نگفتم)

پس از این جریان به اصفهان بازگشتیم و به واسطه دعای آن بزرگوار ، خداوند نیز راه های درآمد را به رویم گشود ، به گونه ایی که در حال حاضر هزار هزار درهم ارزش خانه و اموال درون خانه ام می باشد و بیرون از منزلم نیز ثروت و دارایی دارم.

ده فرزند نصیبم شده و پیش از هفتاد سال از عمرم می گذرد. من ، این مرد بزرگوار را به عنوان پیشوای خود برگزیدم و او را امام خود می دانم ، چرا که او چیزی را که در خاطر من می گذشت ، متوجه شد و برایم دعا کرد ، و خداوند نیز دعایش را در حقم مستجاب فرمود.

عرض می کنم : ای خردمند ، با دقت اندیشه کن و ببین چگونه مولای ما امام هادی (علیه السلام) ، پاداش دعا و احسان این مرد اصفهانی را داد و آن گونه برایش فرمود ! با این که وقتی آن شخص برای امام (علیه السلام) دعا کرد ، هنوز جزو پیروان امام (علیه السلام) نبود. آیا با وجود این جریان ، می توانی گمان کنی در مورد امام عصر و مولایمان حضرت مهدی (عج) با اینکه تو از شیعیان او هستی ، که اگر دعایش کنی ، او در مقابل برای تو دعای خیر نمی کند ؟

نه ! به خدایی که جن و بشر را آفرید ، چنین نیست ، بلکه آن حضرت - اگر چه مومنان نسبت به این جهت بی توجهی می کنند - برای مومنان و شیعیانش دعا می کند ، زیرا تمام احسان ها و نیکی ها از ناحیه آن حضرت است.

از جمله اموری که تاکید بر مدّعای ما می نماید این است که یکی از برادران شایسته و بزرگوارم به من گفت که در عالم رویا حضرت مهدی (عج) را ملاقات کرده و آن حضرت به او فرموده اند :

من حتما برای هر مومنی که در مجلس عزا ، بعد از یاد مصیبت های سیدالشهدا (علیه السلام) برایم دعا کند ، دعا می کنم.

از خداوند درخواست توفیق دعا برای آن حضرت را داریم ، همانا او شنوای داناست. (مکیال المکارم 333/1)

توضیحات سایت :شاید شما با خواندن این متن ، به دعا کردن برای مولای خود ترغیب شوید ، تا هم دعایی برای ظهور ایشان کرده باشید و هم گره از مشکلات خود بگشاید ، اما ممکن است بعد از مدتی دعاکردن ، نتیجه ایی در حل مشکلات خود نیابید !

نکته فراموش شده چیست ؟ نکته فراموش شده این است که شما در دعا خالص نبوده اید ، و هدف شما از دعا فقط تعجیل ظهور نبوده است ، به عباراتی شما خالصانه و فقط برای تعجیل ظهور دعا نکرده اید و هدف این بوده که دعا برای ایشان بهانه ایی برای رفع گرفتاری های خودتان باشد ، و چه بسا اینکه با حل مشکلات شما ، این دعاها خاتمه یابد و یا دستکم کمرنگ شود و این دلیل نبود خلوص در دعا است.

البته بسیاری هستند که با وجود عدم خلوص باز گرفتاری هایشان مرتفع می شود و این فقط دلیلش رحمت خدا و خلیفه او (عج) است. پس بیایید مه برای خود ، بلکه فقط برای مهدی (عج) و تعجیل فرج او دعا کنیم.

منبع : کتاب صحیفه مهدیه


سایت مناجات

گنجینه

                                                              دعای حضرت امام سجاد هنگام طلب عفو و گذشت

بار الها ،ای آنکه رحمتش فریاد رس گنه کاران است ،و ای آنکه درماندگان به یاد احسانش پناه می برند ، و ای آنکه خطا کاران از ترسش با آه و ناله می گریند، ای آرام دل هر وحشت زدهء سر گردان ،و ای گشایش دهندهء هر غمدیده ء دل شکسته ء و ای پناه دهنده ء هر ناکام بی پناه ، و ای یاور هر محتاج رانده شده از درها ، تویی که علم و رحمتت همه چیز را فرام گرفته ، وتویی که برای هر آفریده در نعمتهایت سهمی قرار داده ای ،و تویی که عفو و بخشایشت از کیفرت والاتر است ، و تویی که مهرت بر غضبت پبشی می گیرد ، و تویی که جود و عطایت بیش از منع و حرمانت است . و تویی که همه خلایق را از رحمت واسعه خود وسعت عطا کردی و به تمام خاق عالم حظ و بهره کامل بخشیدی ، و تویی که در برابر عطا و بخشش خود پاداش نمی خواهی ، و تویی که در مجازات معصیت کاران زیاده روی نمی کنی .

ومن ، ای خدابندهء توام که چون او را به دعا فرمان دادی ، لبیک و سعدیک گفت ، من اینک پروردگارا در پیشگاهت به خاک افتاده ام ، منم که بار گناهان پشتم را گران کرده ، و منم که عمرم در گناه فانی گشت ، و منم که از روی نادانی تو را معصیت کرده در صورتیکه سزاوار نافرمانیم نبودی ،حال ای خدای من آیا به کسی که تو را بخواند ترحم می نمایی؟ تا در دعا بکوشم ، و یا هر که به درگاهت می گرید می آموزی ؟ یا هر کس را که از روی توکل از فقر خویش تنها به تو شکایت برد بی نیاز می کنی ؟ بار الها آن کس را که جز تو صاحب کرمی در عالم نمی شناسد نومید مگردان ،و کسی را که به احدی به غیر تو بی نیاز نمی شود ذلیل و خوار مگردان ،بار الها بر محمد و آل محمد درود فرست ،و مرا مشمول رحمتت نما و تویی که خود را به عفو و بخشش ستوده ای مرا هم شامل عفو و بخششت بفرما .

ای خدا من تو ریزش اشک چشمم را از ترست ، و تپش قلبم را از خوفت ،و لرزش دست و پایم را از هیبتت می بینی ،همه اینها نشانه شرمساریم نسبت بتو از زشتی کاریم می باشد و بدین جهت صدایم از ناله خاموش شده ، و زبانم از راز و زشتیهای مرا که پنهان ساختی و مرا رسوا ننمودی ، و چه بسیار عیب و جهل ها که از من سر زده و پرده آن را بر من ندریدی و ننگ آن را چون طوق بر گردنم نیفکندی ، و زشتی هایش را بر همسایگان کنجکاو و عیب جو – و آنانکه نسبت به نعمتهایی که به من ارزانی فرمودی حسد می ورزند – آشکار نساختی ، باز هم این همه لطف و عنایت مرا از دنبال کردن بدیهایی که از من سراغ داری باز نداشت ، پس چه کسی از من دورتر است ؟ در حالی  که نعمتهایت را در مسیر معصیت و نافرمانی مصرف میکنم ، و چه کسی بیش از من به منجلاب باطل فرو رفته ، و بر من در اقدام به زشتی پیشی گرفته با این که هنگام توقف بر سر دو راهی دعوت تو و دعوت شیطان ، ولی از دعوت شیطان با چشم باز و علی" رغم شناختی که از او دارم ، و اغوایش را فراموش نکرده ام ، پیروی می کنم .در حالیکه یقین دارم که پایان دعوت تو بسوی بهشت و پایان دعوت او بسوی دوزخ است ، پاک و منزهی تو ،چه شگفت انگیزتر است گواهی من علیه خودم و کارهای پنهانیم را که بر می شمرم ، و شگفت انگیزتر از آن بردباری تو نسبت به من که در عقاب و کیفر گناهم تعجیل نمی فرمائی و این نه بخاطر گرامی بودنم نزد تست ،بلکه بجهت مدارا و تفضلت می باشد شاید که از نافرمانی خشم برانگیز تو باز ایستم ،و دست از زشتیهای خوار کننده بردارم ،و بدین جهت است که عفو و تجاوزت از مجازاتم نزدت محبوبتر است ،بارالها ،کثرت کناهانم ،و قبائح اعمالم ،و زشتی کردارم ، و بهنگام معصیت گستاخی و تهورم ،و در کارهای باطل قوت و نشاطم ،و در طاعت سستی و ناتوانیم ،و نسبت به وعده های قهر آمیزت بی توجهی و بی اعتنائیم – تمام این عیبها و نقصهایم – بیش ار آن است که بتوان آنها را شمورد و از حد احصا خارج است ،بلکه بدینوسیله فقط خویشتن را سرزنش و ملامت می کنم به طمع رافت و عطوفتت که اصلاح امر گنهکاران موقوف بر آن است و به امید لطف و مرحمتت که بخشودگی خطا کاران بسته بدان است. بارالها این کردن من است که گناهها آنرا اسیر کرده پس بر محمد و آل محمد درود فرست و به عفو خود آن را آزاد ساز،و این پشت من است که از بار سنگین خطا خم گشته ،پس بر محمد و آل محمد درود فرست و با کرامت آنرا سبک فرما ،ای خدای من اگر آنچنان بگریم که مژگانم همه فرو ریزد و چنان ناله و فریاد زنم که صدایم قطع شود ،و آن قدر در طاعتت بپا بایستم که قدمهایم متلاشی گردد،و چندان حضورت به رکوع روم که ستون فقرات کمرم درهم بشکند ، و چندان حضورت به سجده درافتم تا آنکه چشمانم از حدقه بیرون افتد ،غذایم همه عمر خاک زمین و شربتم همه روزگار آب خاکستر باشد ،و در خلال این احوال پیوسته به ذکر تو مشغول باشم ،تا آنکه زبانم از ذکر و گفتار فرو ماند ،و بعد از این از شرم و حیای نافرمانی تو به اطراف آسمان سر بلند نکنم – هنوز ابدا مستحق محوحتی یکی از گناهانم نخواهم شد ،و اگر در آن هنگام مستوجب آمرزشت شوم مرا بیامرزی ،و در آن زمان که مستحق عفو تو گردم از من در گذری ، پس آن آموزش و گذشت را از جهت استحقاق و شایستگی سزاوار نشده ام ،چون کیفر من در نخستین بار که معصیت نمودم دوزخ بود ،بنا بر این اگر دچار عذابم کنی درباره ام ستم ننموده ای ، بارالها اکنون که بر من پرده پوشی فرمودی و رسوایم نکردی ، و با کرم خویش با من مدارا کرده وشتاب نفرمودی ،و به تفضل خود با من بردباربودی و نعمتت را از من نگرداندی ، و احسانت را بر من تیره نکردی ،پس به فزونی عجز و لابه ام و شدت بیچاره گیم و تیره روزیم رحم کن،بارالها بر محمد و الش درود فرست و مرا از نافرمانیها باز دار، و به طاعت گمار، و حسن تضرع روزیم فرما ، و به توبه پاکم ساز، و با نگهداری خود تاییدم کم ،وبه عافیت روبراهم فرما، و شیرینی آمرزش را به من بچشان ،و مرا رها شده عفو و آزاد گشته رحمت خویش قرار ده ، و برات ایمنی از خشم خود برایم بنویس ، و مژده آنرا هم اکنون ،نه در آینده ، به من عنایت فرما ، چنان مژده ای که آنرا بشناسم ، و در آن نشانه ای برایم بگذار که بروشنی و وضوح آن را بیابم ، و چنین کاری در مقابل عظمتت دشوار نیست ،و این در خواست تو را به تنگ نمی آورد ، و در مقابل فیضها و نعمتهای فراوانت که آیات و نشانه های تو بر آن دلات دارند دشوار نیست ، همانا هر چه مشیت بدان تعلق گیرد انجام می دهی و هر چه بخواهی مقرر می فرمایی ،که بر همه چیز توانایی.       

در انتظار ...

 

نیمه شعبان در اذهان شیعیان و محبان اهل بیت (ع) به عنوان روز میلاد نجات بخش موعود حضرت مهدی (عج) معنا و مفهوم یافته است، روز میلاد بزرگ مردی که انسانیت، ظهور او را به انتظار نشسته و عدالت برای پای بوس قدمش لحظه شماری می‌کند.


نیمه شعبان اگر چه شرافتش را وامدار مولود خجسته‌ای است که در این روز زمین را با قدوم خود متبرک ساخته است، اما همه عظمت آن در این خلاصه نشده و در تقویم عبادی اهل ایمان نیز از جایگاه و مرتبه والایی برخوردار است.

در روایاتی که از طریق شیعه و اهل سنت نقل شده فضیلت‌های بسیاری برای عبادت و راز نیاز در شب و روز خجسته نیمه شعبان بر شمرده شده است و این خود تمثیل زیبایی از این موضوع است که برای رسیدن به صبح وصال موعود باید شب وصل با خدا را پشت سرگذاشت.

در روایات به شب نیمه شعبان و فضیلت عبادت در آن بسیار سفارش شده به گونه‌ای که حتی آن را هم پایه "شب قدر" شمرده‌اند.

حضرت علی (ع) در روایتی در فضیلت شب نیمه شعبان چنین می‌فرماید: "در شگفتم از کسی که چهار شب از سال را به بیهودگی بگذراند، شب عید فطر، شب عید قربان، شب نیمه شعبان و اولین شب از ماه رجب."
از امام صادق (ع) نیز روایت شده که پدر بزرگوارشان در پاسخ کسی که از فضیلت شب نیمه شعبان از ایشان پرسیده بود، فرمودند: "این شب برترین شبها بعد از شب قدر است، خداوند در این شب فضلش را بربندگان جاری می‌سازد و از منت خود گناهان آنان را می‌بخشد، پس تلاش کنید که در این شب به خدا نزدیک شوید.

همانا این شب، شبی است که خداوند به وجود خود سوگند یاد کرده که در آن درخواست‌کننده‌ای را، مادام که درخواست گناه نداشته باشد، از درگاه خود نراند.

اما شرافت این شب خجسته، علاوه بر همه آنچه که بیان شد، به اعتبار مولود مبارکی است که در این شب قدم به عرصه خاک نهاده است، وجود مقدسی که سالها پیش از تولدش مژده میلاد او به مسلمانان داده شده بود و شاید همه عظمت این شب و تکریم و بزرگداشتی که در کلمات معصومان (ع) از آن شده است به خاطر وجود همین مولود مبارک باشد.

بخش اول خاطرات

فضیلت « بسم الله » گفتن

قبل از انقلاب، یکی از روحانیون به نام آقا شیخ جواد کربلایی همراه با آقای علی یونسیان و دو نفر دیگر از دوستان آمده بودند منزل حاج محمدرضا. وسیله آن ها یک ماشین مدل بالا و نو بود.
 سویچ را در ماشین جا گذاشته بودند. هنگام رفتن هر چه تلاش کردند نتوانستند در ماشین را باز کند. قفل های ماشین هم آن قدر کامل و پیچیده بود که به این سادگی باز نمی شد.
 نمی دانستند چه کنند. به حاجی خبر دادند و کسب تکلیف کردند. حاجی فرمود:

« ناراحت نباشید، در باز می شود. »

خود حاج محمد رضا به طرف ماشین رفت و دستگیره در راننده را گرفت و گفت:

« بسم الله الرحمن الرحیم »

ناگاه در باز شد. حاجی خود می فرمودند:

« این برای من درس بود؛ چرا که بسم الله الرحمن الرحیم هر که در بسته ای را باز می کند و این تنها یکی از فضیلت های بسم الله است. »

حاج محمد رضا در باره فضیلت بسم الله می فرمود:

« بسم الله یعنی به نام خدا. با این حال خود خدا هم کلامش را با بسم الله آغاز می کند و در آغاز سوره های قرآن می فرماید:
 بسم الله الرحمن الرحیم. حتی خداوند تمام هستی را با بسم الله خلق کرده است. در روایات آمده است که هنگامی که آسمان و زمین در حال لرزش بود، از سوی خداوند به قلم امر شد:
بنویس تا از خداوند جواب بیاید. قلم از خوف خدا ترک برداشت و جواب آمد که بنویس: بسم الله الرحمن الرحیم. پس زمین و آسمان از لرزش باز ایستاد و آرام گرفت.
بسم الله گفتن، اجازه گرفتن از خداست. پس در آغاز هر کار باید بسم الله گفت. آن کس که در مسیر بندگی پا گذاشته، اولین کلامش بسم الله است و یک فضیلت آن همین است که او را به خدا می رساند. »
 

دفع خطر به احترام امام حسین(ع)

اوایل انقلاب حاج محمدرضا الطافی مهمان دوستان کوهدشتی خود می شود و به لرستان می رود؛ ایام دهه نخست محرم و عزاداری سالار شهیدان. روز تاسوعا به روستایی دعوت می شوند. حاج آقا همراه با حاج محمد رضا تیموری و دیگر دوستان سوار ماشینی می شوند و راه روستای میزبان را در پیش می گیرند.
از قضا پشت سر آنان مینی بوسی هم پر از مسافر به راه می افتد. در میانه راه، مینی بوس که عازم روستای دیگری است، برای تغییر مسیر به سمت راست می پیچید، اما سرعت زیاد آن باعث می شود که در حال پیچیدن، واژگون شود.

سرنشینان وسیله نقلیه حاج آقا متوجه این حادثه می شوند و راننده به سرعت به عقب باز می گردد تا کمکی بکنند. صحنه حادثه آن قدر ناگوار بوده که گمان می بردند حتماً بسیاری از مسافران مینی بوس جان باخته اند؛ همه صندلی ها واژگون و همه شیشه ها شکسته بوده. اما حاج آقا می گوید:

« این ها چیزی شان نشده، سالمند. »

کمک می کنند و مسافران را یکی یکی بیرون می آورند؛ همه صحیح و سالم. حاج محمد رضا تیموری ازحاج آقا می پرسد:
« شما که ندیده بودید، از کجا پی بردید که این ها سالم هستند؟ »
حاج آقا در پاسخ می گوید:

« من باور داشتم که چون امشب شب عاشورا است، خداوند به احترام امام حسین علیه السلام به زمین امر کرده که این ها طوری نشوند. دانستم که به برکت عزاداری های عاشورا سالم خواهند ماند.»

آری، به راستی اگر کسی به مقام و منزلت آن حضرت و ارزش عزاداری برای آن جناب واقف باشد، انتظاری جز این هم نخواهد داشت.
 

موشک وسط خانه شما!

آقای مهدی معماریان نقل میکند:
زمان جنگ و موشک باران ها، روز پنجشنبه ای قبل از ظهر تلفن مغازه به صدا درآمد. گوشی را برداشتم، حاج محمد رضا الطافی بود؛ زنگ زده بود احوالی بپرسد.
 پرسیدم: کجا هستید؟
 گفتند:
« تهران همراه با دو نفر از دوستان عازم مشهد هستیم. »
 درخواست کردم که برای ناهار به منزل ما بیایند و بعد از ناهار بروند. حاجی پذیرفت و من به خاطر ایشان چند نفر دیگر از دوستان را هم تلفنی برای ناهار دعوت کردم.
نزدیک ظهر حاجی و همراهانش آمدند مغازه و با وسیله ای که همراهشان بود، رفتیم به طرف خانه ما. در میان راه با هم صحبت می کردیم، اما همین که ماشین به سر کوچه ما رسید. حاجی ساکت شد؛ دستش را به سوی آسمان دراز کرد و چیزی گفت که من متوجه نشدم.
 بعد هم تا به خانه رسیدیم سخنی نگفت.
معمولاً این طور فرصت ها که دور هم باشیم، نماز را به جماعت می خوانیم. آن روز هم من سجاده ای برای حاج محمد رضا پهن کرده بودم تا دیگران هم پشت سر او بایستند و نماز را به جماعت بخوانیم.
سجاده حاج محمد رضا کنار پنجره بود. حاجی خودش سجاده را حدود دو متر عقب کشید و از پنجره دور کرد. من تعجب کردم و پرسیدم:
« حاج آقا، چرا سجاده را عقب کشیدید؟ »
گفتند:
« حاجی جان! منزل شما امروز خطر است! »

خلاصه، نماز جماعت اقامه شد. در رکعت آخر نماز عصر بودیم که ناگهان صدای برخورد یک موشک همه جا را لرزاند و شیشه های اطاق شکست. پیدا بود که اگر حاجی عقب تر نایستاده بود، هم خودش و هم ردیف پشت سرش همگی زخمی می شدند و از تکه های شیشه در امان نمی ماندند.

من نگران خسارت های موشک بودم. از این رو، به پسرم جلال گفتم:
« برو ببین موشک کجا خورده؟ خدا کند به بیمارستان نخورده باشد! »
 حاج محمد رضا الطافی حرف مرا که شنید، با لهجه شیرین همدانی به جلال گفت:
« بیا این جا پسر جان! »
 و بعد رو به من کرد و گفت:

« من این موشک را وسط خانه شما دیدم. پس از خدا خواستم که موشک در زمینی بخورد که نه انسانی کشته شود و نه ساختمانی خراب شود. حاجی جان! این طرف کجا زمین خالی هست؟ »

من کمی فکر کردم و گفتم:
« پشت خانه ما مدرسه بزرگی هست که به مدرسه آمریکایی ها معروف است. » پسرم جلال رفت حال و خبری بگیرد. وقتی برگشت، گفت که موشک در وسط حیاط مدرسه به زمین خورده؛ بین دروازه شمیران و سه راه مجاهدین. نه آدمی شهید شده بود، و نه ساختمانی خراب شده بود. تازه متوجه شدم که قبل از ظهر، سرکوچه حاج آقا چه گفته بود و چرا دستش را به آسمان بلند کرده بود.

سیب های صلواتی

همچنین آقای مهدی معماریان نقل میکند:
یک شب حاج محمد رضا الطافی در منزل ما بود و من مقداری سیب شمیرانی از یک فروشنده دوره گردی که چرخ طوافی داشت، خریده بودم.
حاج محمد رضا چند تا سیب را با میل و رغبت پوست کند و خورد. در حال خوردن سیب ها لبخند هم می زد. پیدا بود که علاقه ویژه ای به آن سیب ها دارد که با اشتها و لبخند از آن ها می خورد.
این باعث شگفتی من شد و پرسیدم:
« خنده شما برای چیست؟ »
گفت:
« این سیب ها را از کجا خریده ای؟ »

گفتم: « از یک دوره گرد. منظور شما از این سؤال چیست؟ »
حاج محمد رضا گفت:

« آن دوره گرد خودش صاحب باغ بوده است و هر کدام از این سیب ها را با صلوات ( بر محمد و آل محمد علیهم السلام) از درخت چیده است. »

 گفتم: « پس بروم و باز هم از این سیب ها بخرم. »
 حاجی گفت:

« چون اسرارش برای تو فاش شده، دیگر او را نخواهی دید. »

همین طور هم شد؛ فردای آن شب و پس از آن، هر چه در اطراف محلی که سیب خریده بودم گشتم، آن طوافی سیب فروش را پیدا نکردم.
 

سفر کربلا

باز آقای مهدی معماریان نقل میکند:
حدود سال 60، در بحبوحه جنگ، همراه مرحوم حاج حسن توکلی فرشچی به مشهد مشرف شده بودم که به من گفت:
 « تو چند سفر به کربلا خواهی رفت. سفر اولت را به نیابت از پدرت برو. » پرسیدم:
 کی می روم؟
 گفت: « دو ماه دیگر. »
خیلی تعجب کردم؛ چون زمان جنگ بود و رفت و آمد به عراق اصلاً ممکن نبود. اما یکی دو بار از حاج محمد رضا الطافی شنیده بودم که می گفت:

 « امام حسین علیه السلام به من فرموده اند که هر وقت خواستی بیایی کربلا، بیا گردنه اسدآباد و سلام بده. »

مدتی پس از سفر مشهد، به همدان رفتم. هنگامی که می خواستم برگردم، حاج محمد رضا فرمود:

« فردا، شب جمعه است. اگر بمانی، با هم می رویم گردنه اسدآباد زیارت امام حسین علیه السلام. »

 پذیرفتم و ماندم. عصر پنجشنبه به اتفاق هشت، نه نفر دیگر رفتیم گردنه اسدآباد و مشغول خواندن زیارتنامه شدیم. حاج محمد رضا حدود پنج متر دورتر از دیگران ایستاده بود. رفتم کنار او ایستادم؛ خیلی ساده سلام می داد.
 بعد که سلامش تمام شد. با انگشت گنبد و گلدسته حرم ابا عبدالله را به من نشان می داد و البته من کور دل چیزی نمی دیدم.

بعدتر که حساب کردم، متوجه شدم این اتفاق 59 روز بعد از آن روزی بود که آن همسفر، در مشهد به من گفته بود: « دو ماه دیگر به کربلا خواهی رفت. »
زیارت امام حسین علیه السلام از گردنه اسدآباد، از اعمال حاج محمد رضا است. سال 1378 که قصد کربلا کردم، به حاج محمد رضا الطافی هم عرض کردم:
 « حاج آقا، مایل هستید با هم به کربلا برویم؟ »

گفت:

« به من فرموده اند که تا هنگامی که راه کربلا کاملاً باز نشده، هر وقت خواستی به کربلا بیایی، بیا گردنه اسدآباد و به ما سلام بده. از این گذشته من هر شبی که نیت کنم و بخوابم، روحم در کربلا مشغول زیارت است. »

جالب این است که در حدود سال 1360، روزی حاج محمد رضا به من گفتند که:

 در این گردنه که ما به امام حسین علیه السلام سلام می دهیم مسجدی بنا خواهد شد.

 مدتی پیش که به گردنه اسدآباد رفته بودیم دیدیم که دقیقاً همان جایی که حاج محمد رضا می ایستد و مشغول زیارت می شود، به تازگی مسجد ساخته اند.
 

دو رکعت نماز مقبول!

و نیز ایشان نقل میکند:
یکی از بستگان سببی ما، سیدی است در کسوت روحانی. یک بار که از قم به تهران آمده بود، مهمان ما شد.
اتفاقاً همان شب حاج محمد رضا الطافی هم منزل ما بود و گروه دیگری از دوستان هم برای دیدن حاج محمدرضا آمده بودند و همه پای صحبت حاج محمد رضا نشستند. هنگامی هم که اذان مغرب را گفتند، نماز جماعت به امامت حاج محمدرضا الطافی برگزار شد و همه اقتدا کردند.
آخر شب، همه رفته بودند و خانه خلوت شده بود. حاج محمد رضا به من گفت:

 « یکی از آقایان که به من اقتدا کرده بود، وسط نماز پشیمان شده بود که چرا به من اقتدا کرده. »

از حاجی پرسیدم: « کدام یک از آقایان؟ »
 گفت: نمی دانم. کسانی که آن شب منزل ما بودند. همگی حاج محمد رضا را می شناختند و بارها پشت سر حاجی نماز خوانده بودند. از این رو، حدس زدم که آن شخص تازه وارد بوده. وقتی از بنده زاده ها پرس و جو کردم، معلوم شد که تنها کسی که تازه وارد بوده، همان سیدی است که از قم آمده بود و آن شب مهمان ما بود.
در آن شب، هم حاج محمد رضا و هم آن برادر روحانی در منزل ما خوابیدند. حاج محمد رضا راهی مشهد بود و صبح بسیار زود رفت.
 سر سفره صبحانه از سید پرسیدم: « حاج محمد رضا چطور آدمی بود؟ »
 گفت: « آدم بسیار خوبی بود، اما... من در وسط نماز از این که به او اقتدا کرده بودم پشیمان شدم. »

 خود سید، بی آن که خبری از گفت و گوی شب پیش من و حاج محمد رضا داشته باشد، همان چیزی را گفت که حاج محمد رضا گفته بود.
ما با شنیدن این حرف او، خندیدیم. علت خنده ما را پرسید، من هم حرف های دیشب حاج محمد رضا را برایش بازگو کردم. با شنیدن این حرف، خیلی ناراحت شد و دستش را روی دست کوبید و با حسرت گفت:
« اگر قرار بود دو رکعت از نمازهای ما قبول بشود، خود ما خرابش کردیم! »
 

آقا فرموده خودت را خسته نکن!

ایشان نقل کردند:
یک شب که حاج محمد رضا الطافی منزل ما بود، مثل همیشه دوستان جمع شده بودند و به صحبت های حاجی گوش می دادند. آن شب به قدری جمعیت زیاد بود که من به ناچار جلوی در اتاق نشسته بودم.
از قضا چند نفر از بستگان هم آن شب مهمان ما بودند، ولی خریدار حرف های حاجی نبودند و توجهی نمی کردند.
موضوع صحبت های آن شب، خداشناسی بود و ما هم گوش می کردیم. وسط مجلس، من احساس کردم پرده کنار من تکان خورد و کسی وارد شد.
کسی را ندیدم و توجهی هم نکردم، اما همان طور که به حرف های حاج محمد رضا گوش می کردم، خودم را جابه جا کردم تا برای شخص تازه وارد جایی باز شود. در همین هنگام، بی هیچ مقدمه و هیچ زمینه ای، حاج محمد رضا صحبت های خودش را قطع کرد و من تعجب کردم.

پس از آن که مجلس تمام شد و مهمان ها رفتند، علت رفتار حاج محمد رضا را پرسیدم که چرا یک دفعه سخن خود را بریده. حاج محمد رضا گفت:

« در حال صحبت که بودم، جوانی از در وارد شد و کنار شما نشست و گفت: « آقا فرموده خودت را خسته نکن! »»

 عرض کردم: « من هم متوجه آمدن کسی شدم، حتی برای او جا باز کردم، ولی کسی را ندیدم. »

تاریکی مال خمس نداده!

آقای مهدی معماریان نقل میکردند:
یک شب حاج محمد رضا الطافی در منزل ما بود و مثل همیشه صحبت می کرد و ما همه گوش می دادیم. اما صحبتش بریده بریده بود و از آن بیانی که ما از حاجی سراغ داشتیم، خبری نبود. در حقیقت هیچ نتیجه ای از سخنان آن شب حاج محمد رضا نگرفتیم و این باعث شگفتی بود، اما حرفی نزدیم.

صبح روز بعد، خود حاجی گفت:

 « در خواب به من گفتند: تو امروز در فلان قسمت بازار یک لیوان آب خنک خوردی. کسی که یخ درون آب ریخته بود، خمس نداده بود و باعث تاریکی( دل) تو شد. »

 خیلی غیبت می کند!

هم ایشان نقل میکند:
یک بار سر سفره شام، یکی از مهمان ها کفگیر را برداشته بود و برای حاضران برنج می کشید. به حاج محمدرضا که رسید، حاجی گفت:

« من میل ندارم. »

 برنج نخورد و خود را با نان و سبزی سیر کرد. می دانستم که رفتار حاجی بی علت نیست. از این رو، صبح فردا از وی پرسیدم که چرا دیشب برنج نخوردی؟ گفت:

« به من گفتند: از دست این شخص برنج نگیر و برنجی که او می دهد نخور؛ چون او خیلی غیبت می کند. »

 معجزه امام رضا (ع)

آقای معماریان می گوید:
سال 70 یکی از دوستان من، به نام آقای بصیر در مجلسی با آقای حاج محمد رضا الطافی برخورد کرد و با چیزهایی که از من شنیده بود، به ایشان علاقه مند شد.
یک بار هم حاجی را به منزل خود دعوت کرد و حاجی پذیرفت. مدتی بعد از این آشنایی، یک روز به مغازه من آمد و گفت:

« مریضی دارم که حدود یک سال است زمینگیر شده. نذر کرده ام که خودم همراه شخص عادلی به مشهد بروم و شفای مریض را از امام رضا علیه السلام بخواهم. برای این نذر حاج محمد رضا الطافی را در نظر گرفته ام. به خرج خودم ماشین می فرستم همدان تا حاجی را بیاورد تهران و از تهران به اتفاق خود مریض با هواپیما برویم مشهد دعا کنیم. از طرف من، از حاج محمد رضا خواهش کنید بپذیرد. »

من همان موقع که آقای بصیر در مغازه بود، زنگ زدم همدان و موضوع را با حاج محمد رضا در میان گذاشتم. نام و نشان آقای بصیر را هم دادم. حاج محمد رضا به آقای بصیر گفت:

« من همین جا دعا می کنم و شما هم بروید مشهد و دعا کنید. مریضتان خوب می شود. »

 گوشی را گذاشتیم و آقای بصیر رفت. بیمار خواهرش بود که فلج شده بود و از درمان او ناامید شده بودند.
حدود یک ماه بعد، دوباره آقای بصیر به مغازه آمد و در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری بود، گفت:

 « خواهرم را به کمک شوهرش بردیم مشهد. باید او را جابه جا می کردیم؛ چون تنهایی نمی توانست حرکت کند. در حرم امام رضا علیه السلام، در قسمت زنانه نزدیک ضریح او را نشاندیم و خودمان در قسمت مردانه جایی ایستادیم که بتوانیم او را ببینیم و مشغول زیارت شدیم. چند ساعتی که گذشت، همشیره به ما اشاره کرد برویم. بعد خودش دست به ضریح گرفت و بلند شد و بیرون آمد. سه نفری تا نزدیکی فلکه آب آمدیم. همشیره خودش راه می آمد و هیچ مشکلی نداشت، ولی ما اصلاً متوجه نبودیم. گویا فراست از ما گرفته شده بود. نزدیکی فلکه آب بود که به خود آمدیم و متوجه شدیم همشیره شفا گرفته و اثری از بیماری در او نیست. »

آقای بصیر به خاطر سخن حاج محمد رضا، به شفای بیمارش امیدوار شده بود و امیدوارانه راهی حرم امام رضا علیه السلام شده بود. به همین خاطر یک گوسفند هم نذر حاج محمد رضا کرده بود.
 وقتی حاج محمد رضا بار دیگر به تهران آمد، آقای بصیر ماجرا را برای او تعریف کرد. حاج محمد رضا گفت:

« من احتیاجی به گوسفند ندارم. »

 با اصرار اقای بصیر حاج محمد رضا گفت:

 گوسفند را بیاورند منزل ما و به نام امام رضا علیه السلام سر ببرند و به ما هم گفت: « گوشتش را به مردم بدهید و مقداری هم به خود آقای بصیر بدهید. خودتان هم همان اندازه بردارید که به مردم می دهید. »

استخاره

آقای مهدی معماریان نقل میکردند:
برای خریدن ملکی در لواسانات، نزد یکی از روحانیون تهران استخاره کردم. با قرآن استخاره کرد و فرمود:
 « کاری که نیت کرده اید، نه خیر دنیا دارد و نه خیر آخرت. »

حدود یک ماه پس از آن به همدان رفتم و خدمت حاج محمد رضا رسیدم. هنگام نماز به حاجی گفتم: « نیتی دارم. خوب و بد آن را بفرمایید. »
گفت:

« بین نماز مغرب و عشا می گویم. »

 بعد از نماز مغرب، بی آن که استخاره ای به تسبیح یا قرآن کرده باشد، رو به من کرد و گفت:

« نه خیر دنیا دارد و نه خیر آخرت. »

 نیت من، خریدن همان ملکی بود که چندی پیش در نظر داشتم. 
 

خود فهد با بلندگو دعوت خواهد کرد!

آقای یونسیان می گفت:
سال اولی که سفر حجاج ایرانی به عربستان سعودی ممنوع شده بود ( سال 67 )، برخی از مسئولین از این قضیه نگران بودند.
 در همان روزها، یکی از مسئولین بلند پایه در دیداری از حاج محمد رضا الطافی پرسید:
 « آیا راه مکه دوباره باز خواهد شد؟ »
 حاج محمد رضا پاسخ داد:

« بله، خود فهد با بلندگو دعوت خواهد کرد. »

یکی، دو سال بعد همین طور شد.


دفع خطر به دعای ولیّ خدا

یک بار در پایان یک مراسم عزاداری در دبیرستان رستگاران تهران، بلندگو را به حاج محمد رضا الطافی دادند تا دعا کند.
 اتفاقاً آن شب مرحوم آقای ابو ترابی و گروهی دیگر از برداران آزاده هم برای دیدن حاج محمد رضا به آن جا آمده بودند.
 شب شهادت حضرت ثامن الحجج علیه السلام بود. حاج محمد رضا در بین دعاهایی که می کرد، عرضه داشت:

« خدایا، خطر زلزله را بردار! »

 و همه آمین گفتند. فردای آن روز، حدود ساعت 10 صبح، زلزله خفیفی شهر تهران را لرزاند؛ بی آن که کم ترین خسارت جانی یا مالی داشته باشد. 
 
خدایا، قدری هوا را خنک کن!

آقای یونسیان، یکی از دوستان حاج محمد رضا، می گفت:
در مرداد ماه سال 1376 همراه حاج آقا از همدان به تهران آمدیم تا حاجی در مجلسی که دعوت شده بود، شرکت کند. هنگامی که از اتوبوس پیاده شدیم، فضای ترمینال بسیار گرم بود.
حاج محمد رضا خیلی خودمانی و ساده عرض کرد:

« خدایا، ما طاقت این همه گرما را نداریم. قدری هوا را خنک کن! »

 ناگاه نسیم خنک و دلپذیری وزیدن گرفت. همان شب می گفتند دمای هوای تهران بیش از هشت درجه کاهش پیدا کرده است.
 

این کتاب نور دارد!

یک شب حاج محمد رضا الطافی مهمان دانشمند گرامی، حجة الاسلام قرائتی بود. آقای قرائتی ضمن گفت و گوهایی که با حاج محمد رضا می کرد، مقداری هم درباره کتابخانه اش توضیح داد.
 سپس به قسمتی از کتابخانه اشاره کرد و گفت:
« کتاب های این قسمت همه از اهل سنت است. »
 حاج محمد رضا با درنگ، نگاهی به آن قفسه ها کرد و گفت:

« یکی از این کتابها از کتابهای شیعه است. »

آقای قرائتی با تعجب پرسید: کدام؟
حاج محمد رضا کتابی را نشان داد، بعد آن را از لای کتاب ها بیرون کشید و به دست آقای قرائتی داد. او هم نگاهی به کتاب انداخت و دید حق با حاج محمد رضا است. با تعجب از حاج محمد رضا پرسید:
 « گفته بودید که بی سواد هستید. پس چطور نام این کتاب را خواندید؟»
حاج محمد رضا پاسخ داد:

 « این کتاب در میان کتاب های اهل سنت، هاله ای از نور داشت. »

 آقای قرائتی هم گفت: « آری، شیعه امامش نور دارد، کلامش نور دارد، کتابش هم نور دارد... »
 

مهمان امامزاده محمد

در قسمت غربی لرستان، امامزاده ای قرار دارد که در میان مردم منطقه به « شاه محمد » معروف است.
 یک بار حاج محمد رضا الطافی و چند نفر از دوستانشان برای زیارت به آن جا مشرف می شوند. پس از زیارت، تصمیم می گیرند که شب همان جا بمانند، اما هر چه جست و جو می کنند، منزل پیدا نمی کنند.
شب هنگام، مأیوس از یافتن منزل، تصمیم می گیرند در اتومبیل استراحت کنند. در اتومبیل می نشینند و شیشه ها را بالا می کشند.
 در همان حال، حاج محمد رضا رو به بارگاه امامزاده محمد می کند و خیلی صمیمی عرض می کند:

« آقا جان! شما که جا نداشتید، چرا مهمان دعوت کردید؟! »

 لحظاتی از این نجوا نگذشته بود که، کسی با سکه ای پول خرد به شیشه ماشین می کوبد تا چیزی بگوید. شیشه را پاین می کشند و آن شخص به حاج محمد رضا می گوید: « بفرمایید منزل. »

حاج محمد رضا و همراهان از اتومبیل پیاده می شوند و با راهنمایی آن شخص، وارد منزلی می شوند.
 با تعجب می بینند که تعداد رختخواب ها به اندازه آنان است؛ چهار رختخواب نو و تا نشده. شب را تا اذان صبح در آن خانه به سر می کنند. صبح هنگام برای خواندن نماز صبح به حرم امامزاده می روند.
 پس از نماز تصمیم می گیرند که بار دیگر به همان خانه برگردند، اما هر چه می گردند، اثری از آن خانه نمی یابند!

برکت چای!

آقای رضا یونسیان می گفت که من و آقای عرب خانی برای شرکت در مراسم چهلم فرزند حاج محمد رضا، به همدان رفته بودیم.
 قبل از رفتن به مسجدی که مراسم در آن جا برپا بود، به منزل حاج محمد رضا رفتیم. حاج محمد رضا یک قوری معمولی چای را در سینی گذاشته، همراه با سه لیوان و سه استکان، برای پذیرایی آورد. لیوان ها و استکان ها را پر از چای کرد و بعد از آن که نوشیدیم، پرسید:
« باز هم چای بریزم؟ »

من که از سؤال حاج محمد رضا تعجب کرده بودم، پرسیدم:
« مگر چایی باقی مانده؟! »
حجم آن قوری کم بود و آن همه چای در آن جای نمی گرفت، اما هنگامی که حاجی در قوری را برداشت، فقط یک بند انگشت از سر قوری خالی شده بود و هنوز قوری پر از چای بود.

ادامه دارد. با بخش دوم خاطرات

زندگینامه جناب حاج محمد رضا الطافی نشاط(حفظ الله)

آشنایی

حاج محمد رضا الطافی نشاط، فرزند خداداد، در سال 1305 هجری شمسی در یکی از روستاهای شهرستان « بهار» در استان همدان به دنیا آمده است. دوستان و آشنایان او را «حاج محمد» می خوانند. تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می پرداخته. اما در سال 1331 به همدان می آید و به لحاف دوزی مشغول می شود. تا امروز نیز ساکن همدان است.
 

نخستین دیدار

آقای مهدی معماریان ( از ارادتمندان و دوستان صمیمی حاج آقای الطافی ) می گوید:
یکی از دوستان چندین ساله ام مرحوم دکتر حاج حسن توکلی فرشچی( از شاگردان مرحوم جناب شیخ رجبعلی خیاط(ره) ) بود که چندی پیش به رحمت ایزدی پیوست. من بیش از سی و پنج سال با ایشان رفت و آمد داشتم. مردی بسیار متدین و با ایمان بود.
 او که خود یکی از اولیای خدا بود، سبب آشنایی من با حاج آقا محمد رضا الطافی شد؛ روزی منزل ما بود و گفت:
« می خواهم به همدان بروم تا با یکی از دوستانم ملاقات کنم. »

می دانستم که دوستان او غالباً از خوبان و مؤمنان هستند، از این رو پیشنهاد کردم که من هم همراه او بروم. خوشحال شد و پذیرفت. این را هم اضافه کرد که « اگر خودم تنها بروم با اتوبوس می روم، ولی شما که باشید، با ماشین شما می رویم. »
 خلاصه همراه حاج حسن و یکی دو تا دیگر از دوستان راهی همدان شدیم. و بدین شکل نخستین بار حاج محمد رضا را دیدم و این دیدار باعث آشنایی ما شد.
در همدان که بودیم، از حاج محمد رضا پرسیدم:
 « شما تهران هم تشریف می آورید؟»
پاسخ داد که:

 « بله، گاهی برای خرید لوازم کارم به تهران می آیم. »

از ایشان خواستم که سری هم به بنده بزند. نشانی و شماره تلفن هم دادم. حدود یک ماه پس از آن، حاج محمد رضا به تهران آمد و زنگی هم به من زد. دعوت کردم به منزل بیاید؛ عجله داشت نپذیرفت. ولی پذیرایی در مغازه را قبول کرد و ساعتی بعد همراه یکی از دوستانش وارد مغازه من شد.
 من چای آماده کرده بودم، سینی چای را جلوی حاجی گذاشتم و تعارف کردم. حاجی چای نخورد.
عرض کردم: « چای را برای شما دم کرده ام. » حاجی با دست به قندانی که در سینی چای بود اشاره کرد و گفت:

« آقا جان! این مال تو نیست که به من تعارف می کنی. »

من حرفی نزدم و دیگر تعارف نکردم؛ آن قندان در واقع ظرف آبنباتی بود که برای من تعارفی آورده بودند و مال خودم نبود. در هر حال این، نشانی بود در دومین دیدار من و حاجی تا بیش تر به او علاقمند شوم. در همان روز که در مغازه ما چای نخورد، قسمش دادم و از او خواستم که هر وقت به تهران می آیند منزل ما باشد. حاجی هم پذیرفت و قول داد که همین طور باشد. و همین طور هم شد.
آقای جواد معماریان ( فرزند آقای معماریان ) می گفت:
 بیست سال پیش، از مرحوم دکتر توکلی فرشچی پرسیدم:
 « با این کمالات و درجات که شما دارید، آیا کسان دیگری هم مثل شما پیدا می شوند؟ »
 حاج حسن که روی سجاده نشسته بود و سرگرم تعقیبات نماز مغرب بود، سرش را بلند کرد و گفت:

 « من کسی نیستم، اما خود من این سوال را از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) پرسیدم که مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمد رضا در همدان به سر می برد که شغلش لحاف دوزی است....»

آری مردان خدا راه نیستی پیموده اند که به جز خزانه هستی پیوسته اند:
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد

علم خدادادی

حاج محمد رضا الطافی سواد خواندن و نوشتن ندارد و به حسب ظاهر « بی سواد» است، ولی وقتی از خداشناسی برای دوستان می گوید، همه متأثر می شوند.
یکی از وعاظ تهران چیزهایی درباره حاج محمد رضا شنیده بود. به واسطه آشنایی ای که با ما داشت؛ یک بار در منزل ما خدمت حاج محمد رضا رسید. دیر وقت هم آمده بود تا با حاج محمد رضا تنها باشد. حدود ساعت دوازده شب که می خواست برود، به بدرقه اش رفتم و پرسیدم:
« چیزی دستگیرت شد؟ »
 گفت: « به جدم قسم، خیلی پای صحبت بزرگان نشسته ام، اما حرف های ایشان برای من تازگی داشت. این حرف ها را خودش نمی زد؛ خدا داده است. » 
 
پاسخ به سوال نپرسیده

معمولاً کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی، به دیدار حاج محمد رضا می آیند، بی آن که سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می یابند.
 حتی گاهی در میان صحبت ها، سؤالی به ذهن ما می رسد، اندکی بعد جمله ای می گویند که پاسخ همان سؤال است.
 مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می گفت:
 « دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم. چند سؤال می خواهم بپرسم. » تا این که روزی در مغازه ما با حاج محمد رضا دیدار کرد. حاج محمد رضا هم قدری برایش صحبت کرد.
 مرحوم کمالی می گفت: « من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم. » این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می آید، به او گفته می شود که بنشین اگر در میان صحبت ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعداً بپرس. معمولاً هم پاسخ ها را می گیرند و دیگر چیزی نمی پرسند. 

  تربیت الهی

هنگامی که این مطلب را در کنار سواد ظاهری خواندن و نوشتن لحاظ کنیم، بی گمان دستی از اعجاز حق را در کار خواهیم دید؛ به ویژه آن که بسیاری از مطالبی که در سخنان و زمزمه های حاج محمد رضا دیده می شود، مؤیدات بسیاری در آیات و احادیث حضرات معصومین علیهم السلام دارد.
آن بخش هم که مؤیدی صریح ندارد، تشبیهات و تمثیلاتی است که از حیث محتوا، کاملاً مطابق مضمون احادیث است. حال سؤال این جاست که چگونه شخصی که کم ترین آشنایی با کتاب و قلم نداشته و ندارد، توانسته چنین انسی با محتوای متون روایی بیابد؟
گذشته از محتوای گفتار، رفتار حاج محمد رضا نیز به گونه ای است که گویا سال ها در محضر بزرگان فن اخلاق، شاگردی کرده و یا مدت ها برای حفظ بایدها ممارست نموده و از جماعت مردم فاصله گرفته است؛ حال آن که حاج محمد رضا در میان مردم بوده و با مردم بوده و سیر باطنی اش هیچ گاه در خلوتی دنج یا کنجی آرام نبوده است و با فنون علم اخلاق و پیچیدگی های قاعده مندانه آن آشنایی ندارد.
 

معاشرت

من خودم دیده ام که حاج محمد رضا با چه صبر و حوصله ای به سؤالات کسانی که نزدش می روند، گوش می دهد و برایشان صحبت می کند. حتی یک بار که همراه او به همدان رفته بودم، دو پزشک از تهران و دو روحانی از قم آمده بودند جلوی مغازه حاج محمد رضا ایستاده بودند و منتظر او بودند.
 صحبتهای حاج محمد رضا تا غروب طول کشید. صبح فردا هم که به مغازه رفتیم، گروه دیگری آن جا بودند و عصر هم همین طور. خلاصه در دو سه روزی که من همدان بودم، کار و کاسبی حاج محمد رضا، صحبت کردن با مردم بود؛ آن هم با صبر و حوصله و بی آن که عصبانی شود.
 

بندگی، ویژگی بارز

آسودگی حاج محمد رضا از دل مشغولی های دنیا و تأکید فراوان او بر به جا آوردن آداب بندگی از ویژگی های بارز اوست. حتی در مورد کوچک ترین رفتارهای اجتماعی نیز تأکید بر حفظ شؤون «بندگی» می کند و از در غلتیدن به وادی «شرمندگی» در پیشگاه معبود می گریزد و می گریزاند. و شاید همین بندگی، باعث شده تا در حریم اولیا حضوری داشته باشد که دیگران غبطه آن را می خورند.
یک بار به دوستان نزدیک گفت:

« در بیشتر شب ها جسم من در خانه است، ولی روح من در جای دیگر است ».

 دوستان علاقه مند شدند که بدانند روح او به کجا می رود. حاج محمد رضا در پاسخ فرمود:

« من کربلا و مکه را بهتر می شناسم تا همدان را. »

 حال آن که همدان زیستگاه اوست.

 چگونگی فتح باب

بی شک چنین مقامی در توفیقات خداوندی ریشه دارد و بس. اما این که چرا چنین توفیق هایی به کسی چون حاج محمد رضا الطافی داده می شود و دیگران از فیض آن محرومند، سؤالی است که باید پاسخ آن را در کردار و منش خود حاج محمد رضا یافت.
یک بار که در یک نشست دوستانه کسی از حاج محمد رضا پرسید:
« از کجا به این مقام رسیدی؟ »
 حاجی متواضعانه پاسخ داد:

« من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده شانزده سالگی فحش و غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است. همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته ام. در معامله با مردم دروغ نگفته ام. نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است. »

البته حاج محمد رضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می گوید:

« خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته ام و هر جا مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده ام. »

و نیز به دیگران سفارش می کند که:

« اگر عاقبت خیر می خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و
حرام پرهیز کنید. »


صدق و انصاف

آقای مهدی معماریان نقل میکند که:
به یاد دارم که در سال 65، در بحبوحه جنگ که قیمت بسیاری از کالاها در بازار آزاد بسیار گران تر از نرخ های رسمی و دولتی بود، از حاج محمد رضا خواستم که چند دست لحاف و تشک برای ما بدوزد. قرار بر این شد که پارچه و لوازم را هم خودش تهیه کند.

رختخواب ها را که تحویل گرفتیم، خودمان محاسبه کردیم که قیمت آن ها حدود پنجاه هزار تومان می شود.
 ولی وقتی می خواستیم با حاجی تسویه کنیم، گفت: جمعاً سیزده هزار و پانصد تومان بدهید. گمان می کردم اشتباه می کند و دستمزد و قیمت پارچه ها را حساب نکرده، ولی تأکید می کرد که اشتباهی رخ نداده و قیمت همان است. وقتی تعجب مرا دید، توضیح داد که :

« پنبه و آستر را با قیمت تعاونی به ما می دهند تا در اختیار مردم بگذاریم و قیمتی هم تعیین کرده اند و من همان قیمت را با شما حساب کرده ام. نه فقط برای شما، برای همه مشتری ها به همین قیمت حساب می کنم. از شما همان قدر می گیریم که از دیگران می گیریم؛ نه یک ریال کم تر و نه یک ریال بیشتر.»

منش خودمانی

حاج محمد رضا الطافی در گفتار خود اهل هیچ گونه تکلیف و اغراق  نیست. رفتار ساده و دور از ریای او از زیباترین جنبه های شخصیت اوست؛ به ویژه سادگی رفتار او در دعا و در خواست حاجت از خداوند. حتی گفت و گوی او با حضرات ائمه اطهار علیهم السلام به هنگام زیارت و عرض ادب، آن چنان بی پیرایه و «خودمانی» است که شگفتی مراقبین آداب را بر می انگیزد.
 گویا با دوستی صمیمی سخن می گوید که مشتاق شنیدن سخن اوست. رعایت ادب، در عین احساس نزدیکی نکته ای است که در زمزمه ها و سخنان حاج محمد رضا نیز حضوری آشکار دارد. 
 والدین

حاج محمد رضا درباره مرحوم پدرش، خداداد الطافی، می گفت:

پدرم کشاورزی مؤمن بود، به هیچ کس آزاری نمی رساند و همیشه تسبیح دست می گرفت و به ذکر خدا مشغول بود. فصل تابستان، فصل کار ما بود. روز جمعه ای که مشغول استراحت بودیم، پدرم به من گفت: « آگاه شده ام که امشب ساعت ده از دنیا خواهم رفت. فلانی و فلانی را برای شام دعوت کن و تا هوا روشن است، مقدمات دفن و کفن مرا فراهم کن. »

مادرم از شنیدن این سخن ناراحت شد، ولی من گوش به حرف پدر، همه کسانی را که گفته بود، دعوت کردم. می گفتند: « چه خبر است؟ » می گفتم: « حالا تشریف بیاورید! پدرم گفته. » شب که همه جمع شدند، از همه حلالیت خواست. چون خیلی سر حال بود، کسی باور نمی کرد. بعضی ها به شوخی می گفتند که « حالا ببینیم چطور می میری! » ربع ساعت به ده شب مانده بود که مرا پهلوی خود نشاند و مقداری نصیحت کرد و برایم دعا کرد و عرض کرد: « خدایا، من از این فرزندم نرنجیده ام. به حق امام حسین(ع) در دنیا و آخرت هر چه می خواهد به او بده. » سپس به من گفت که از من راضی است و مرا حلال کرده. بعد هم به آرامی جان سپرد.

در آن هنگام، من حدود 25 سال سن داشتم، ولی همه برادران و خواهرانم از من کوچکتر بودند و چون صغیر بودند، من همان موقع اموال پدرم را تقسیم کردم؛ زمین و باغی که داشت، قیمت گذاری کردیم و من سهم خودم را خرج پدرم کردم و به اموال ورثه صغیر دست نزدم.

مادر حاج محمد رضا هم زنی مؤمن و پرهیزکار بود. گذشته از واجبات، به رعایت بسیاری از مستحبات نیز علاقه مند بود. حتی در سال های پایانی عمرش که به اقتضای کهنسالی می بایست سستی هایی در رفتارش پدید آید، در سرمای شدید همدان، یخ حوض را می شکست تا وضو بگیرد و از اعمال همیشگی اش باز نماند.
در واپسین لحاظات عمرش، هنگامی که به خواست خود با فرزندش حاج محمد رضا تنها شده بود، اظهار داشته بود که ائمه معصومین علیهم السلام بر بالینش حاضر شده اند و سیبی به او داده اند و گفته اند که تو داری می میری و غیر از حاجی کسی را بالای سرت راه نده.

 حاجی هم تا وقتی مادرش فوت کرد، همان جا مانده بود. بعد از فوت مادر، ایشان را در خواب می بیند. مادر به او می گوید:
« وقت مردن دست بر سینه ام گذاشته بودی و احساس می کردم که کوهی بر سینه ام گذاشته ای. »
به همین خاطر می گویند همیشه در حال احتضار، دست خود را بر شانه میت بگذارید تا راحت جان دهد.

حاج محمد رضا بارها به ما گفته که در احترام گذاشتن به پدر و مادرش بسیار تلاش کرده، و دیگران را نیز به این امر سفارش می کند. حاج محمد رضا می گوید:

« هیچ وقت پدر و مادرم را نرنجانده ام و هر دوی آن ها هنگام رفتن از من راضی بوده اند. »

شهادت فرزند

یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت:

 مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: « برویم قدری قدم بزنیم. » با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: « این عکس را برای حجله ام استفاده کنید.
 من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد. ولی به مادرم چیزی نگو وعکس را به او نشان نده. »

یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: « پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم. »
گفتم: « نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند. » ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم.
من هم عرض کردم:« خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده. »

فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده. او می گفت:
« حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد. »
 من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.
 فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: « برای چه آمدی؟»
 گفت: « آمدم سری به شما بزنم. »
 گفتم: « نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی. »
پرسید: « از کجا فهمیده ای؟ »
 گفتم:« میدانم.»
هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد.
 پرسیدم: « چطور به این جا آمدی؟ »
گفت: « چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم. »
 پرسیدم: « چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟ » گفت: « در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است. و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت. »
پرسیدم: « نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟»
گفت: « چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم. » 
 عنایت علما به ایشان

به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمد رضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملاعلی همدانی(ره) بوده و سعی می کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود.
 پسر حاج محمد رضا می گفت: یکی از دوستان پدرم می خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد.
 موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود:
« ایشان اموالش را پیش شما حلال کند. » و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست  و ایشان نیز چنین کردند.
این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمد رضا است و این مطلب بر اهل دقت و نظر پوشیده نیست.

ادامه دارد.با بخش خاطرات-ماخذ:کتاب در راه بندگی

اهل بیت (ع) و علامه

بیتی از حضرت فاطمه «علیها السلام»

 علامه فرمودند
درخواب حضرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدم خدمت ایشان عرض کردم: احوال شما چطور است  ؟
بانوی دو جهان در جواب با یک بیت شعر فرمودند:

دلی شکسته تر از من در آن زمانه نبود ...

از آقا درخواست شد به همین وزن ادامه این بیت را بسرایند.
اما آقا از این کار امتناع کردند.
(شاید به خاطر ادب و ارج نهادن به آن بیت سروده شده توسط بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیه از این امر خودداری ورزیده باشند.)
 

توفیق دیدارمحبوب

آقای معادی  نقل می کنند:
 در جلسه ای که در منزل آقا برقرار شده بود، حاج مرشد حسین پنجه پور (مداح هیئت ابوالفضل اصفهان) مشغول خواندن یکی از اشعار علامه در ارتباط با امام زمان بودند تا رسیدند به این مصرع:
تک خال لب تو دل ده لوی مرا برد

 در این حال حاج مرشد حسین رو به علامه کرده و می پرسد:
 آیا شما آن خال را دیده اید؟

علامه در جواب سر را بالا آورده و می فرمایند:

الحمد الله رب العالمین

 (کنایه از اینکه دیده ام و خدای را برای این مطلب شاکرم)

مهر سپهر

 یک مرتبه علامه، حضرت آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را در عالم رویا مشاهده می کنند که حضرت به مناسبتی می خواسته اند یک بسته اسکناس بیست تومانی به عنوان هدیه و صله به علامه بدهند.
علامه می گویند:

 آقا من پول نمی خواهم.
از گرفتن پول امتناع کرده و در خواست خود را در قالب یک رباعی فی البداهه خدمت حضرت مطرح می کنند.

ای مهر سـپهر آســمان اجـلال         ای در گرانبهای دریای جلال
از درگه جود تو نخواهم چیزی        الا  گه ارتحال زین دار و بال

حضرت در جواب تبسمی کرده و درخواست علامه را قبول نموده بودند اما اسکناسها را هم داده بودند (یعنی چیزی که توسط اهل بیت می رسد را نباید، رد کرد)
 

 طبیب دردمندان

علامه میرجهانی مبتلا به کسالت نقرس و سیاتیک (عرق النساء) شده بودند. ایشان برای رفع این بیماری چندین سال در اصفهان، خراسان و تهران معالجه قدیم و جدید نموده بودند ولی هیچ نتیجه ای حاصل نشده بود.
 خودشان می فرموند:

 روزی برخی دوستان آمدند و مرا به شروان بردند. در مراجعت به قوچان که رسیدیدم، توقف کردیم و به زیارت امامزاده ابراهیم که در خارج از شهر قوچان است، رفتیم.
 چون آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت رفقا گفتند: نهار را در همان جا بمانیم. آنها که مشغول تهیه غذا شدند، من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم
 دوستان گفتند: راه قدری دور است و برای درد پای شما مشکل به وجود می آید. گفتم: آهسته آهسته می روم و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم .
در کنار رودخانه نشسته و به مناظر طبیعی نگاه می کردم که دیدم شخصی با لباسهای نمدی چوپانی آمد و سلام کرد و گفت:
 آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکرده اید ؟
گفتم:
 تاکنون که نشده است.
 گفت:
آیا دوست دارید (مایل هستید) من  پایتان را معالجه کنم ؟
 گفتم:
البته.
پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی درآورد و اسم مادرم را پرسید ( یا برد) و سر چاقو را بر اول درد گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که بسیار متألم شده و گفتم: آخ.
 پس چاقو را برداشت و گفت: برخیز، خوب شدی.
 خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با کمک عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت.
 دیدم پایم سالم است، برخاستم و دیگر ابداً پایم درد نداشت.
 به او گفتم: شما کجا هستید ؟
 گفت: من در همین قلعه ها هستم و دست خود را به اطراف گردانید.
گفتم: پس من کجا خدمت شما برسم ؟
فرمود: تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را می دانم کجاست و آدرس مرا گفت و فرمود:
 هر وقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد و سپس رفت.
 در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا عصایتان کو؟
من گفتم: آقایی نمدپوش را دریابید هر چه تفحص و جستجو کردند اثری از او نیافتند.
 

سرداب غیبت

علامه میرجهانی می فرمودند:

 به امر زغیم علی الاطلاق آیت الله العظمی آقا سیدابوالحسن اصفهانی (رحمة الله علیه) برای اصلاح برخی از امور با هزینه و بودجه کافی از نجف اشرف به سامراء رفتم و در آنجا میان اهل علم و خدام حرم عسکریین علیه السلام تقسیم وجوه نمودم و مخصوصاً برای صرف رفاه و ایمن بودن زوار به خدمه حرم و سرداب مقدس پول بیشتری پرداختم.
به همین سبب آنها نسبت به من احترام زیادی قائل شده بودند. یک بار کلیددار حرم گفت:
آقا اگر در مدت اقامت در اینجا امری دارید در خدمت حاضریم.
 من هم درخواست کردم اگر ممکن است به من اجازه بدهند، شبها را در حرم عسکریین علیه السلام بیتوته کنم و آنها هم قبول کردند.
 ده شب در حرم مطهر عسکریین می ماندم و آنها در را به روی من بسته و می رفتند تا موقع اذان صبح که در را باز می کردند. این برنامه ادامه داشت تا شب دهم که شب جمعه بود.
در حرم بسیار دعا کرده و زیارت و تشرف خدمت مولایم حضرت صاحب الأمر (عجل الله فرجه الشریف) را خواستار شدم.
 موقع صبح که در را باز کردند، پس از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم و چون هنوز آفتاب عراق در نیامده و هوا تاریک بود، شمعی را در دست گرفته و از پله های سرداب پایین می رفتم.
هنگامیکه به عرصه سرداب سیدم آنجا را بدون چراغ روشن دیدم و آقای بزرگواری نزدکی صفه مخصوص نشسته و مشغول ذکر گفتن بود.
 از جلوی او گذشته، سلام کرده و درب صفه ایستادم و زیارت آل یاسین را خواندم، پس همانجا ایستاده و نماز زیارت خواندم در حالیکه مقدم بر آن آقا بودم. پس از نماز شروع به دعای ندبه نمودم و چون رسیدم به جمله
 (و عرجت بروحه الی سمائک)

آن آقا فرمود:
 این جمله از ما نرسیده و بگویید (و عرجت به الی سمائک)

 و گویا فرمودند: در نماز تقدم بر امام جایز نیست یا (چرا برامامت مقدم ایستاده ای)

پس دعا را تمام کرده و به سجده رفتم که ناگهان متوجه به این آیات بینات شدم:
1- روشن بودن سرداب بدون چراغ
 2- جمله دعای ندبه که فرمودند از ما نرسیده
3- تذکر اینکه چرا در نماز بر امامت مقدم شده ای
پس دریافتم به آنچه که در حرم مطهر حضرت عسکری علیه السلام خواسته و دعا نموده بودم، رسیده ام.
 فورا سر از سجده برداشته که دامن حضرت را بگیرم و حوائج دیگری را در میان گذارم که دیدم سرداب تاریک است و هیچ کس در آنجا نیست.
 

مظهر رحمت

علامه در سرای حاج کریم واقع در بازار اصفهان منبر می رفتند و آیات عذاب و انذار را برای مردم بسیار بیان می نمودند تا اینکه حالت مکاشفه ای پیش می آید و می بینند که حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سوار بر اسب، خطاب به علامه می فرمایند:

 چقدر آیات عذاب می خوانید؟ از آیات رحمت هم برای مردم بخوانید.

 

 خرید منزل در اصفهان

 علامه میرجهانی در ایام اقامت در تهران در دروازه دولت منزل داشتند. در همان ایام شبی در خواب مشاهده می کنند، تمام تهران خراب شده و ایشان روی خرابه ها مشغول راه رفتن بوده اند.
 در همین حین امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را می بینند که خطاب به علامه می گویند: کجا آمده ای ... ؟
تا اینکه از روی خرابه ها ماشینی نمایان می شود، ایشان را سوار می کند و به منزلی در خیابان شریف واقفی اصفهان می آورد.
صبح علامه با اصفهان تماس می گیرند و می فرمایند یک خانه برایشان در اصفهان تهیه کنند.
 وقتی می آیند و خانه را مشاهده می کنند، می بینند همان خانه ایست که در خواب دیده اند.

 

 تفسیر آیه

آیة الله میرجهانی در تفسیر یکی از آیات قرآن دچار مشکل شده بودند و با وجود پرسش از بسیاری علماء هنوز به اصل مطلب پی نبرده بودند.
 برای همین در دل نیت می کنند که مدت چهل روز متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شوند.
روز سی و نهم به همراه عده ای از شاگردان و حجة الاسلام شریعتی از صحن می گذشته اند که فردی ژولیده با لباسهای پاره و کفشهای کهنه و محرک زبان (معروف به سیدکفری) به آقا رسید، ایشان را مخاطب قرارداده با همان لهجه مخصوص به خودش می گوید:
آقای میرجهانی، از امام زمان چه می خواهی که سی و نه روز است مزاحم ایشان شده ای ؟  جواب سوال تو در فلان جزء قرآن فلان سوره و فلان آیه می باشد.
 

هشدار به خوبان

حجة الاسلام شریعتی کرمانی می فرمایند:
زمانی یکی از تجار اصفهان به خدمت آقا رسید و از آقا مطلبی را در خواست نمود.
 آقا فرمودند که چهل روز باید مشهد بمانی پس از گذشت مدتی روزی من آن تاجر را در حرم دیدم که حالت ابتهاج و سرور عجیبی داشت از او ماجرا را پرسیدم نگفت تا اینکه با اجازه آقای میرجهانی حاضر شد مطلب را بگوید گفت:

 من آقا ثامن الحجج ( صلوات الله علیه) را دیدم که در آن واحد در دو نقطه از حرم به کسانی که وارد و داخل می شدند گلاب می داد.

 اما بعدها متأسفانه شنیدم که همین تاجر اهل کارهایی شده که غضب خدا در آن است (در بازار گرفتار ربا شده بود)...
 ای بسا محرم که با یک نقطه مجرم می شود...

دو داستان از زبان علامه

تشرف ملا قاسمعلی رشتی به خدمت امام زمان (عج)

در زمان مرحوم حاجی کلباسی و مرحوم سید رشتی (اعلی الله مقامهما) بین دو نفر از بزرگان اصفهان اختلافی پیدا شده بود. آخوند ملاقاسمعلی رشتی که از علمای نامی تهران بود برای اصلاح این اختلاف به اصفهان آمدند و در منزل حاجی کلباسی وارد شدند.
 بعد از آن که اختلاف آن دو عالم را بر طرف کردند در روز سه شنبه برای زیارت اهل قبور به تحت فولاد رفتند.
( زیارت اهل قبور فوائد زیادی دارد. بعداز وادی السلام نجف هیچ قبرستانی مانند تخت فولاد اصفهان نیست و متأسفانه الان آن را خراب کرده اند. چهارصد پیغمبر در اصفهان مدفون هستند، فقط دو نفر از آنها قبرشان آشکار است که یکی یشع ( لسان الارض) است و دیگری شعیا در امامزاده اسماعیل است اما قبر بقیه آنها معلوم نیست. علاوه بر آنها بعضی از اولیاء خدا نیز اصفهان مدفون هستند)

 ملاقاسمعلی به تخت فولاد می آیند. ایشان اهل کشیدن قلیان بودند و به همین جهت به مستخدم خودشان گفتند:
به قهوه خانه برو و یک قلیان بگیر.
 مستخدم رفت و پس از لحظاتی بر گشت و گفت:
 قهوه خانه بسته است و فقط روزهای پنجشبه و جمعه که مردم برای زیارت اهل قبور می آیند باز است.
ملاقاسمعلی از بس به قلیان علاقمند بود می خواست به منزل برگردد ولی با خودش مجاهده کرد و با خود گفت:
نباید به خاطر یک قلیان از این همه فیوضات محروم شوم.

به هر حال ایشان از قلیان صرفنظر کرد و در تکیه میر وارد شد. در زاویه تکیه یک نفر به سیمای جهانگردان و سیاحان نشسته بود.
ملاقاسمعلی به آن شخص اعتنایی نکرد و کنار قبر میر آمد و فاتحه خواند. وقتی ملاقاسمعلی فاتحه را تمام کرد، آن شخص برخاست و آهسته آهسته به او نزدیک شد و گفت:

« چرا شما ملاها ادب ندارید؟! »

ملا قاسمعلی یکه ای خورد و گفت:
« چه بی ادبی از من سر زده است؟! »
آن مرد گفت:

« تحیت اسلام سلام است، چرا وقتی وارد شدی سلام نکردی؟ »

 سلام تحیت اسلام است و حضرت می فرماید:
در آخر الزمان سلام کردن ملغی می شود و فقط مردم اگر از کسی بترسند یا به او نیاز داشته باشند، سلام می کنند!
والا در موارد دیگر سلام کردن متروک است. و امروز این پیشگویی به وقوع پیوسته است.
ملاقاسمعلی دید مطلب عین واقعیت است و راست است بنابر این عذر آورد و گفت:
 متوجه نبودم!

 آن شخص گفت:

« نه! اینها بهانه است. شما ادب ندارید! شما ادب اسلامی ندارید! »
 در اسلام فرموده اند که باید شخصی که وارد می شود به افرادی که در مجلس حضور دارند سلام کند.
باید سواره به پیاده و ایستاده به نشسته سلام کند. وقتی در خانه وارد می شوند اگر هیچ کس در خانه نباشد، باید سلام کنند و داخل شوند. اینها از آداب اسلامی است.

سپس آن شخص به ملاقاسمعلی فرمود:

 چنین می فهمم که قلیان می خواهی؟!

 ملاقاسمعلی عرض کرد:
 بله قلیان می خواستم ولی اینجا پیدا نشد.

 آن شخص فرمود:

 در این چنته من قلیان و تنباکو و سنگ چخماق و زغال هست. پنبه سوخته هم برای روشن کردن آتش هست. برو و قلیان درست کن.

 ملاقاسمعلی به خادمش گفت: برو قلیان درست کن.
آن شخص گفت: نه، خودت باید بروی!

ملاقاسمعلی آمد و در چنته نگاه کرد و دید فقط در این چنته یک قلیان ویک سر تنباکو و قدری زغال مو و پنبه سوخته و سنگ چخماق هست.
 قلیان را درست کرد و آورد و در خدمت آن شخص گذاشت. او فرمود:

 من نمی کشم، خودت بکش!

 ملاقاسمعلی قلیان را کشید و حظ نفسش به عمل آمد. سپس آن شخص فرمود:

خوب، حالا آتشهایش را بریز و قلیان را ببر و سر جایش بگذار.

ملاقاسمعلی قلیان را تمیز کرد و برد و در چنته گذاشت و بازگشت.
چون آن شخص گفته بود: چنین می فهمم که قلیان می خواهی، ملاقاسمعلی با خود انیدشید: معلوم میشود او از مرتاضین و دارای علوم غریبه، است بنابر این وقتی برگشت عرض کرد:
«آقا! یک زاد المسافرینی به ما بدهید»
منظور او از « زادالمسافرین» علم کیمیا و طلاسازی بود.

آن شخص فرمود:

«زادالمسافرین برای چه می خواهی؟! دنیا ارزش این چیزها را ندارد. من چیزی به تو تعلیم می کنم که از زادالمسافرین بهتر باشد».

ملاقاسمعلی عرض کرد: بفرمایید! آن شخص فرمود:

 بر این ذکر مداومت کن:
 « یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی»

ملاقاسمعلی عرض کرد: این کاش قلم و کاغذ داشتم و این ذکر را می نوشتم تا فراموش نکنم.
 فرمود: در چنته (همان چنته ای که در آن قلیان بود) قلم و کاغذ هست برو بیاور.
 ملاقاسمعلی آمد و دید قلیان در چنته نیست! فقط یک صفحه کاغذ و یک قلم و یک دوات است، آنها را برداشت و آورد.
 آن شخص املا فرمود و ملاقاسمعلی می نوشت:

« یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی ».

وقتی به «ادرکنی» رسید ملاقاسمعلی دست نگهداشت و ننوشت! آن شخص فرمود:

چرا نمی نویسی؟!

 عرض کرد: مخاطبین چهار نفر هستند: محمد، علی، فاطمه و صاحب الزمان پس « ادرکنی» در انیجا غلط است و باید به صیغه جمع مذکر «ادرکونی» گفته شود. آن شخص فرمود:

 نه غلط نیست، بنویس. امر و تصرف با امام زمان است، آنها هم که بخواهند کاری انجام دهند باز امر و تصرف با امام زمان است.
 بنویس « ادرکنی و لا تهلکنی »

 ملاقاسمعلی نوشت.
وقتی ملاقاسمعلی به منزل حاجی کلباسی آمد و قضیه را تعریف کرد، مرحوم کلباسی برخاست و به کتابخانه اش رفت و نوشته ای را که همین ذکر به آن نوشته بود و به خاطر همان شبهه که در ذهنش آمده بود «ادرکنی و لاتهلکی» تبدیل کرده بود، آورد و کلمه ادرکونی و لاتهلکونی را پارک کرد و آن نوشته را اصلاح کرد.
بالاخره ملاقاسمعلی از اصفهان خارج شد و به طرف تهران حرکت کرد و یک شب در کاشان ماند و در منزل یکی از علمای کاشان میهمان شد.

آن عالم کاشانی پس از صرف شام دو رختخواب برای خودش و مهمانش در اتاق انداخت و چراغ را خاموش کرد و هر دو به رختخوابشان رفتند و در این هنگام آن عالم کاشانی صدا زد:
 آخوند ملاقاسمعلی! اگر آن روز اصرار کرده بودی آقا زادالمسافرین هم به تو می دادند!

ملاقاسمعلی گفت: کدام روز؟
 آن عالم گفت: آن روزی که در تخت فولاد در تکیه میر بودی! ملاقاسمعلی پرسید: مگر آن شخص که بود؟
 آن عالم گفت: آقا امام زمان بودند.
پرسید: شما از کجا می دانید که او امام زمان بود؟!
آن عالم گفت: هفته ای یک شب اینجا تشریف می آوردند.

سیدابوالحسن اصفهانی امام زمان ( ع) را نشان داد

یک داستان بدون واسطه هم از مرحوم آیة الله آسیدابوالحسن اصفهانی نقل کنم. در زمان مرجعیت مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی یکی از علمای عامی بغداد، شانزده بیت در مذمت شیعه سروده بود و در آنها اعتقادات شیعیان به امام زمان را مورد استهزا قرار داده بود.
 او نوشته بود که شیعیان انتظار دارند که مهدی از سرداب بیرون بیاید. این شعرها را برای بعضی از علمای نجف و از جمله آنها برای آشیخ محمدحسین کاشف الغطاء فرستاده بود.
مرحوم شیخ محمدحسین کاشف الغطاء در جواب آن شانزده بیت، صد و شصت بیت بر همان وزن سروده بود و در آنها اسامی علمای سنی که قائل به امامت و مهدویت هستند و اسامی کتابهاشان را ذکر کرده بود و من آن اشعار را دارم. این عالم سنی آن شانزده بیت را برای بسیاری از علما فرستاده بود.

روزی که در منزل مرحوم آسیدابوالحسن اصفهانی نشسته بودیم، بسیاری از آقایان دیگر هم بودند. آسیدابوالقاسم اصفهانی مترجم عروة الوثقی، شیخ محمدکاظم شیرازی، خلخالی برزگ، سیدمحمد پیغمبر، دامادهای مرحوم سیدابوالحسن (سیدمیربادکوبه ای و آسیدجواداشکوری) نیز حضور داشتند.
 در آن هنگام یک پستچی آمد و یک پاکت نامه به دست مرحوم آسیدابوالحسن داد.
ایشان نامه را باز کردند و در داخل آن دو ورقه بود، یک ورقه اشعار همان شخص سنی بود که برای صاحب نامه فرستاده بود و ورقه دیگر نامه ای بود که نویسنده آن درباره اعتقاد شیعه به مهدی (ع) از مرحوم سید دلیل و استدلال خواسته بود.
مرحوم سید نامه را خواندند و خندیدند. سپس آن نامه را با صدای بلند خواندند. نامه از طرف بحرالعلوم یمنی بود که از سادات حسنی و از علمای تریدیه بود. در این نامه بحرالعلوم یمنی دلیلی برای وجود امام زمان درخواست کرده بود.

مرحوم آسیدابوالحسن همان وقت جواب نامه را نوشتند و در ضمن نوشتند:
« شما به نجف مشرف شوید تا من امام زمان (ع) را به شما نشان بدهم! »
 نامه را مهر کردند و به دامادشان آسیدجواد اشکوری دادند و فرمودند:
 در پست بینداز.

دو ماه از این قضیه گذشت. شبی بعد از اینکه مرحوم آسیدابوالحسن در صحن امیرالمومنین نماز مغرب و عشا را خواندند، یکی از شیوخ عرب به نام شیخ عبدالصاحب آمد و به ایشان گفت:
« بحرالعلوم یمنی به نجف آمده است و در محله  وشراق در فلان جا منزل کرده است»
مرحوم آسیدابوالحسن فرمودند:
« باید همین حالا به دیدنش برویم ».

ایشان همراه با عده ای از علما برای دیدن بحرالعلوم حرکت کردند. دامادهایشان و پسرشان مرحوم آسیدعلی هم همراهشان بودند (چغندر هم داخل میوه هایشان
ما هم رفتیم ! .)
 بالاخره وقتی رسیدیم و تعارف به عمل آمد، بحرالعلوم یمنی شروع به صحبت در آن زمینه کرد. مرحوم سیدابوالحسن فرمود:
 الان وقت صحبت کردن نیست چون من مستعجل هستم و کار دارم. فردا شب برای شام به منزل ما بیاید تا آنجا با هم صحبت کنیم.

 سپس مرحوم سید برخاستند و همه با هم به منزل با گشتیم.
فردا شب بحرالعلوم با پسرش سیدابراهیم به منزل مرحوم سیدابوالحسن آمدند. پس از صرف شام مرحوم سید خادمشان را صدا زدند و فرمودند:
مشهدی حسین! چراغ را روشن کن میخواهیم بیرون برویم. (در آن زمان برق نبود و باید با چراغ فانوس بیرون می رفتند).

مشهدی حسین چراغ را روشن کرد و آورد. در این هنگام مرحوم سیدابوالحسن و بحرالعلوم و فرزندش سیدابراهیم و مشهدی حسین آماده بیرون رفتن شدند. ما هم می خواستیم همراهشان برویم اما مرحوم سید فرمود:
« نه هیچکدامتان نیایید».

 هر چهار نفر آنها بیرون رفتند و چون تا برگشتن آنها زمان زیاد گذشت، ما آن شب نفهمیدیم که کجا رفتند.

فردا صبح از سیدابراهیم پسر بحرالعلوم یمنی سئوال کردیم:
 دیشب کجا رفتید؟
 سیدابراهیم خندید و با خوشحالی گفت:
«الحمدلله استبصرنا ببرکة الامام السید ابوالحسن»
 ما به برکت امام سیدابوالحسن شیعه شدیم.

 گفتیم: کجا رفتید؟
 گفت: « رحنا بالوادی مقام الحجة»
 در وادی السلام به « مقام حجت (ع) رفتیم. وقتی به حصار مقام رسیدیم سیدابوالحسن چراغ را از خادمشان گرفتند و گفتند:
اینجا بنشین تا ما برگردیم. مشهدی حسین همانجا نشست و ما سه نفر وارد مقام شدیم».

وقتی در فضای مقام داخل شدیم، سید چراغ را زمین گذاشتند و کنار چاه رفتند و وضو گرفتند و داخل مقام شدند و ما در بیرون مقام قدم می زدیم.
 سپس سیدابوالحسن مشغول نماز شدند.

 پدرم چون معتقد به مذهب شیعه نبود لبخند می زد و می خندید.
ناگهان صدای صحبت کردن بلند شد، پدرم با تعجب به من گفت:
کسی اینجا نبوده است! آقا با چه کسی صحبت می کند؟!

دو سه دقیقه صدای صحبتها را می شنیدیم اما تشخیص نمی دادیم که صحبت درباره چیست.
هیج یک از مطالب مشخص نبود.

ناگهان سید صدا زد:
« بحرالعلوم! داخل شو»

 پدرم داخل شد، من هم خواستم به داخل مقام بروم اما سید فرمود: « نه تو نیا!» باز به قدر چهار پنج دقیقه صدای صحبت می شنیدم اما صحبتها را تشخیص نمی دادم. ناگهان یک نوری که از آفتاب روشن تر بود در « مقام حجت» تابش کرد و صیحه پدرم به صدای عجیبی بلند شد.
یک صیحه زد و صدایش خاموش شد.

سپس سیدابوالحسن صدا زد:
سید ابراهیم! بیا پدرت حالش بهم خورده است، آب به صورتش بزن و شانه هایش را بمال تا به حال بیاید.

 آب به صورت پدرم زدم و شانه هایش را مالیدم پدرم چشمهایش را باز کرد و بنا کرد با صدای بلند گریه کردن و بی اختیار از جا بلند شد و روی قدمهای سیدابوالحسن افتاد و پاهای سید را می بوسید و دور سید طواف می کرد و میگفت:
« یابن رسول الله! یابن رسول الله! یابن رسول الله! التوبة! التوبة التوبة!»
 طریقه مذهب شیعه را به من تعلیم بده من توبه کردم. سپس سیدابوالحسن مذهب شیعه را به او تعلیم دادند و او شیعه شد و من هم شیعه شدم.

به هرحال این قضیه گذشت و بحرالعلوم هم به یمن باگشت. چهارماه بعد زوار یمنی به نجف آمدند و پولهای زیادی برای آسیدابوالحسن آوردند و بحرالعوم نامه ای نیز توسط زوار به حضور سید فرستاده بود و از سید تشکر و قدردانی کرده بود و نوشته بود:
« از برکت عنایت و هدایت شما، تاکنون دو هزار و اندی از مقلدین من شیعه دوازده امامی شده اند.»


حکایات علامه سید محمد حسن میر جهانی(ره)

      
برمزار استاد

علامه میرجهانی در زمان کودکی و نوجوانی، نزد استادی به نام «غلامعلی» آموزش خط می دیده اند و به استاد خود علاقه وافری داشته اند.
پس از چندی استاد ایشان فوت می کند و ایشان یک عصر جمعه برای زیارت بر سر مزار استاد رفته و شروع به تلاوت قرآن می کنند تا اینکه هوا کم کم رو به تاریکی می گذارد.
در این هنگام صدایی به گوش علامه می رسد که:
 فرزندم محمدحسن، برگرد که مادرت منتظر و دلواپس توست.
ایشان به منزل باز می گردند و می بینند که مادرشان دلواپس ایشان شده و منتظر است.
زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا ( ع)

 علامه میرجهانی می فرمودند:

روزی از حرم امام هشتم (علیه السلام) بیرون آمدم که باران گرفت. یاد آن روایت افتادم « کسی که هنگام رفتن به زیارت یک قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشیده می شود.»
خیلی خوشحال شدم و اراده کردم دوباره به حرم بازگردم. داخل صحن عتیق که شدم، دیدم داخل صحن را مانند صحرای عرفات چادر سفید زده بودند و با طنابهای محکم آنها را بسته بودند.
تمام صحن این گونه بود و انتهای صحن دیواری سیاه رنگ مانند دود بود. گنبد و ضریح هم میان زمین و آسمان معلق بود. حیرت کردم و از پیر مردی که آنجا بود، پرسیدم: صحن چرا اینطور است ؟
تبسمی کرد و گفت: اینجا همیشه این گونه است: این چادرها متعلق به دوستان و محبان است که به زیارت می آیند و آنها که ولایت آقا را قبول ندارند در آن دیوار سیاه محو می شوند...
سیرت باطنی افراد

علامه می فرمودند:

 سی یا چهل روز بود که از مدرسه صدر بیرون نرفته بودم. حتی برای گرفتن نان و غذا، زیرا از جرقویه ( زادگاه ایشان )  نان خشک و غیره آورده بودم.
تا اینکه غذا تمام شد و سه روز بود که چیزی برای خوردن نداشتم پولی هم نبود تا چیزی بخرم و روی درخواست کردن از کسی را هم نداشتم.
تا اینکه دیدم یکی از طلبه ها  کاهو گرفته و مشغول شستن آنهاست و برگهای زرد آن را دور می ریزد. صبر کردم تا کارش تمام شد.
 وقتیکه خلوت شد رفتم و برگهای زرد را جمع کردم و با عجله به حجره بردم تا  رفع گرسنگی نموده و تلف نشوم.
پس از مدتی مجبور شدم  به طرف میدان امام بروم (شاید برای استحمام).
از مدرسه بیرون آمده و به بازار رفتم. به محض ورود به بازار حیوانات بسیاری را دیدم و دانستم که آنها همان اهل بازار هستند وحشت مرا فرا گرفت.
 فقط دو نفر را به صورت انسان مشاهده نمودم یکی آقا سیدجعفر ساعت ساز که شغلش تعمیر و فروش ساعت بود و دیگری شغلش ترمه فروشی اما بقیه همگی حیوان بودند.
در حالی که می رفتم از ترس عبای خود را روی سرم کشیدم تا کسی را نبینم. ولی از از دیدن پای افرادی که از کنارم می گذشتند وحشت می کردم تا اینکه نزدیک حمام شاه (نزدیک میدان امام) رسیدم و احساس کردم که از ترس دیگر قادر به حرکت نیستم.
به مدرسه بازگشتم استادم آقای سیدمحمدرضا خراسانی (ره) مرا دید و گفت:
 چه پیش آمده است؟ دعوا کرده ای که رنگ صورتت تغییر کرده؟
جریان را برایشان تعریف کردم. استاد هم فوری خادم مدرسه به نام مشهدی عباس را صدا زد و یک کاسه با مقداری پول به او دادند و فرمودند:
 برو از بازار سیرابی بگیر و بیاور وقتی آورد به من فرمود:
از این طعام بخور، من نخوردم و ایشان اصرار نمود و گفتند:
 من استاد تو هستم و امر من بر تو لازم است.
من هم به اکراه از آن طعام خوردم و پس از آن به حالت عادی برگشتم و دیگر همه را به صورت انسان می دیدم.
زیارت مشهد به صورت پیاده

 از معدود افراد با همتی که سعادت نصیب آنان شد و پیاده به پابوس حضرت ثامن الائمه مشرف شدند (اصفهان تا مشهد) می توان از علامه میرجهانی نام برد که دو مرتبه توفیق این امر را پیدا کردند.
 در سفر اول علامه به ملاقات حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (رحمة الله علیه) رفته بودند.
 خودشان می فرمودند:

 ازدحام جمعیت بسیار بود و روز اول موفق به دیدار نشدم. روز دوم نشستم تا خلوت شد و خدمت رسیدم .
 شیخ حسنعلی نخودکی رحمة الله علیه گفتند:
بفرمایید چه کار دارید؟
گفتم: همه درد جسمی دارند و من درد روحی ...

و این ملاقات که قبل از هجرت علامه به نجف و هم جواری با امیرالمومنین (ع ) صورت پذیرفت، نقطه عطفی در مسیر سیر و سلوک ایشان بوده است.
 

مکتوب آسمانی

حاج آقا معادی نقل می کنند:
 در زمان جنگ ایران و عراق علامه بین جمع به مناسبتی فرمودند:

خواب دیدم در سر تا سر آسمان مطالبی نوشته شده است.

از علامه پرسیدند:
مطالب چه بود؟
علامه (توریه نمودند) و فرمودند:

 نتوانستم بخوانم.

آقای معادی می گویند:
 پس از اتمام جلسه به آقا عرض کردم:
 اگر من که آدم بی سوادی هستم این عذر را می آوردم قابل قبول بود، ولی شما چگونه می فرمایید که نتوانستید بخوانید؟!
تا اینکه علامه تعبیر خواب فرمودند :

جنگ تمام می شود و سپس عراق به کویت حمله می کند و بعد آمریکا وارد جنگ شده و از کویت حمایت می کند و عراق را از کویت بیرون می راند و این اتفاقات یکی پس از دیگری روی داد.
مومنان اجنه

 پسر علامه  نقل می کردند:
در زمان کودکی در محله خواجوی اصفهان منزل داشتیم و شبها پدرم منبر و سخنرانی داشتند و افراد دنبالشان می آمدند و ایشان را می بردند.
یک شب من هم همراه پدرم راهی شدم. از محله خودمان که خارج شدیم از مسیری گذشتیم که کوچه ها و گذرهایی داشت در حالیکه در آن زمان در بیرون از محله خواجوی خانه و آبادی وجود نداشت و من در آن لحظه متوجه این مطلب نبودم بالاخره وارد باغی شدیم که جمعیت زیادی در آن بود. پدرم به منبر رفته و برای آنها سخنرانی نمودند.
پس از اتمام منبر که خواستیم برگردیم، دیگر اثری از آن جمعیت ندیدم و در تمام طول مسیر برگشت هم از آن فردی که همراه ما می آمد و فانوس به دست داشت به شدت می ترسیدم و یکی از ویژگی های اهل آن مجلس این بود که پاهایی شبیه سم داشتند. بعد فهمیدم که آنها، مجلس گروهی از مومنان و شیعیان از طایفه اجنه بوده است.

 خدا خودش می فرستد

 در زمان کهولت و پیری علامه، ایشان یک بار به زیارت امام رضا آمدند و من ( نوه علامه) در بازگشت همراهشان با هواپیما به اصفهان آمدم. علامه ناراحتی دل درد داشتند و داروی دل درد، موجب پا درد ایشان می شد.
هنگامیکه به اصفهان رسیدیم و وارد خانه شدیم بعد از مدتی درب خانه را زدند. درب را که باز کردیم با کمال تعجب مواجه با پزشکی از کشور هندوستان شدیم. او وارد شد، آقا را عیادت نمود و در رفتار خود ادب و احترام و تواضع را در حد اعلائی رعایت می کرد تا جایی که حتی زانوی علامه را می بوسید.
 گفت: من آمده ام اصفهان گفته اند: شما مشهد مشرف شده اید، رفتم مشهد گفته اند: به اصفهان برگشته اید.
آقا را معاینه کرد و نسخه ای نوشت.
 سپس خودش رفت دارو را تهیه کرد و آمپولی را که لازم بود تزریق کرد.
 بعد از این ماجرا علامه رو به بنده کردند و فرمودند:

جواد تو راه خدا را برو، دیگر لازم نیست دنبال دکتر بروی، خداوند خودش دکتر می فرستد.
تو راه خدا را برو دیگر لازم نیست دنبال دارو بروی، خداوند خودش دارو می فرستد...

در سفر بازگشت هنگامیکه سوار هواپیما شدیم ایشان شروع به تلاوت سوره مبارکه انعام نمودند و وقتیکه به فرودگاه اصفهان رسیدیم سوره را ختم نموده بودند.
در همان سفر یک شب صدای ناله و مناجات آقا را شنیدم و از درب اتاق به صورت مخفیانه نگاه کردم.
 دیدم که ایشان فرش اتاق را کنار زده و صورتشان را کف اتاق نهاده و مشغول مناجات و راز و نیاز با خداوند می باشند.
فردا صبح خدمتشان عرض کردم:
 شما که بیمار هستید، بهتر است شبها بیشتر استراحت کنید و شب زنده داری بر شما خوب نیست ایشان جواب فرمودند:

 تنها زمانی که من هیچ دردی احساس نمی کنم، همان دل شب است.

زیارت ائمه بقیع ( ع)

 علامه چندین سفرمشرف به بیت الله الحرام شده بودند.
 از جمله این سفرها، سفری است که به امر مرجع عالیقدر آقا سیدابوالحسن اصفهانی (رحمة الله علیه) برای راهنمایی و کمک به سید محمد (پسر آقا سیدابوالحسن اصفهانی) در مناسک حج، رفته بودند.
ایشان در این سفر علاوه بر کسب فیوضات معنوی و انجام مناسک، توفیق راهیابی به داخل خانه خدا و داخل حجره (ضریح) پیامبر و قبرستان بقیع را پیدا کرده بودند.
در یکی از سفرها در حال مناجات و راز و نیاز در پشت قبرستان بقیع بوده اند که نگهبان و قبرکن بقیع (که با کمال تعجب شیعه و اهل خمینی شهراصفهان بود ) به ایشان می گوید:
 آیا مایل هستید از نزدیک به زیارت ائمه بقیع بپردازید؟

 آقا می فرمایند:
 آری.
 می گوید: شما کسی از دوستان را مطلع نکنید و ساعت 10 شب پس از صرف شام تشریف بیاورید.
علامه به هتل رفته و پس از صرف شام به قبرستان بقیع مراجعت کرده و داخل می شوند و بالای سر چهار امام مظلوم بقیع (صلوات الله علیهم اجمعین) مشغول زیارت و عبادت می شوند تا اینکه نزدیک روشنی هوا نگهبان می گوید:
 بروید، که درب مسجد النبی را دیگر باز کرده اند و الا برای من درد سر درست می شود.
 
 در محضر یار

 جناب حجة الاسلام کرمانی (داماد علامه) نقل می کنند که: پس از مهاجرت آقا به اصفهان از ایشان پرسیدم: شما چرا از مشهد به اصفهان رفتید؟
علامه در جواب من این یک بیت را فرمودند:

گر در یمنی چو با منی پیش منی      گر پیش منی چو بی منی در یمنی

سپس عرضه داشتند:

 من با اینکه در اصفهان هستم از جزئیات زندگی و امور شما خبر دارم، اما شما که مشهد هستید مواظب باشید که جای دیگری نباشید.

درخواست کتاب

 حاج آقا معادی نقل می کنند که:
 من در مغازه مشغول کسب و کار بودم فردی که هیچ سابقه آشنایی قبلی با او نداشتم، پیشم آمد و از من در خواست کتابهایی از علامه میرجهانی کرد.
من بسیار تعجب کردم و از او اصل مطلب را جویا شدم.
 گفت: من کتابهای فراوانی داشتم ولی از ایشان کتابی نداشتم و آشنایی هم که کتب آقا را از او بگیریم، پیدا نکردم.
برای همین به سر مزار علامه رفتم و از خودشان درخواست کتابهایشان را نمودم، شب در خواب، علامه را دیدم و آدرس شما را به من دادند.
 زیارت جامعه و سوره یاسین

 آقای جواد رضوی که در هیئت ابا الفضل خدمت می کنند و مرد خالصی هم می باشند خواب می بینند که علامه می فرمایند:

 بر سر قبر من زیارت جامعه بخوان.

و درموردی دیگر آقای محمود حسام هم در خواب علامه را می بینند که می فرمایند:

بر سر مزار من سوره یاسین بخوان.

عیدی

 آقای معادی نقل می کنند که:
 شب عید غدیر یا تولد حضرت زهرا، سلام الله علیها بود.
 پیش خودم گفتم: اگر آقا زنده بودند خدمتشان می رسیدم و عیدی می گرفتم (علامه درآن ایام جلوس داشتند و به بازدید کنندگان عیدی می دادند.) شب در خواب آقا را دیدم که فرمودند:

 بیا عیدی بگیر، عیدیت هست بیا .

بصیرت باطنی

 حاج آقای معادی می گفت :
 همراه اصغر آقای معمار رفتیم خدمت آقا.
اصغر آقا مغازه ای داشت در فلکه سبزه میدان (میدان قیام اصفهان) که از او گرفته بودند و ما هم به خاطر همین مشکل خدمت علامه رسیده بودیم آقا خودشان رفتند چایی آوردند و مشغول پذیرایی شدند.
 ما هنوز حرفی نزده بودیم که علامه میرجهانی به من عرض کردند:

دکانش را به او می دهند.
سلام مرا برسانید

یکی از دوستان نقل می کنند :
یکی دفعاتی که به زیارت مشهد مقدس نائل شده و خدمت آقا رسیدیم، دیدم که رییس شهربانی وقت مشهد نزد آقا بود و بسیار احترام می گذاشت می گفت:
طبق فرمان شما عمل کردم.
رییس شهربانی مرد بسیار خوبی بود و برای زائرین کربلا و عتبات عالیات با مبلغ 15 تومان تذکره صادره می نمود او شب مدارک لازم را می گرفت و صبح گذرنامه و تذکره را تحویل می داد.
همواره به زائرین می گفت:
به امام حسین (علیه السلام) سلام مرا برسانید و بگویید:
 عبدالله (اسم رییس شهربانی) سلام رسانید.

مهربانی با حیوانات

:سید فاطمی چای فروش، عده ای از جمله علامه میرجهانی را به باغی در نصوح آباد مشهد دعوت می نماید. هنگام انداختن سفره و آماده شدن برای صرف غذا آقا را در بین خود نمی بینند.
 آقای فاطمی مشغول جستجو می شود و می بیند که ایشان به باغ دیگری رفته اند و در بین یک جوبه انگور نشسته اند.
او به آقا نزدیک می شود و ناگهان با صحنه ای وحشتناک و هول انگیز مواجه می شود. علامه به او می گویند:

نترس و بیا جلو تر.

 ماجرا از این قرار بوده است که:
 گرداگرد آقا را انواع و اقسام مارها و شیر و حیواناتی دیگر فرا گرفته و ایشان مشغول نوازش و دعا کردن آنها بوده اند. پس علامه می فرمایند:

اینها هم مخلوقات خدایند و بی جهت به کسی آزار نمی رسانند.

سیدفاطمی به آقا می گویند: بیایید تا برویم. علامه می گویند:

 هنوز یک مار باقی مانده که راهش دور است و نرسیده است.

 صبر می کنند تا آن مار هم می رسد و آقا او را نیز نوازش نموده و سپس به نزد بقیه افراد باز می گردند.

 مردی از غیب

حجة الاسلام  کرمانی داماد علامه می فرمایند:
در زمانی که آقا منزل خود را به تهران منتقل نموده بودند خودشان دو حجره داشتند در صحن حضرت رضا (علیه السلام) که در آن مشغول به کارهای خود بودند.
زمانی به من فرمودند:
که من ماست می خواهم. من هم یک ظرف ماستی تهیه کردم و بردم خدمت آقا، و از حجره آقا پایین که آمدم وارد بست پایین خیابان (بست شهید نواب صفوی) شدم و چشمم افتاد به فردی که بسیار لباسهای کهنه و پاره ای داشت . کنار او نشستم به من گفت:
 آیا چایی می خوری ؟
من خیال کردم از من درخواست چای می کند. گفتم که الان می روم (و از قهوه خانه ای که داخل بست بود) چایی برای شما می آورم.
فرمود: نه من از چایی های قهوه خانه نمی خورم.
بعد دست بردند در کیسه خود و یک استکان چایی به من دادند، خوردم تا به حال چایی به آن خوش طعمی نخورده بودم.

بعد فرمودند: من مأموریت دارم سه نفر را ببینم. میلانی، میرجهانی، میردامادی. میلانی رادیده ام اما او چندان التفاتی نکرده و متوجه نبوده است.
حالا می خواهم میرجهانی را ببینم.

من گفتم: آقا بالا تشریف دارند بیایید تا با هم بالا برویم.
گفت: آقا، فقط «آقا مهدی (عج) خان» است. من صلاح نمی دانم بالا بیایم.

ایشان را به خانه خود که در آن زمان در پنج راه ابومسلم، نزدیک مسجد قائم بود دعوت کردم و بنا شد که با آقای میرجهانی در منزل من ملاقات کنند...
نفس گرم

آقای معادی می فرمودند:
آقا نفوذ کلام و نفس گرمشان بود که هر گاه تذکری می دادند در روح و جان ما می نشست.
هنگامیکه از حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) صحبت می کردند، آنقدر وجود مبارک امام زمان را محسوس و نزدک به خود می دیدیم که گویا وقتی از خانه خارج شده و به خیابان قدم می گذاریم، حضرت را می بینیم.
 جوانی بود اهل گناه و معاصی. یک شب خوابی می بیند و چون خواب اثر زیادی بر روحش داشته، خدمت آیة الله ناصری می رسد.
 ایشان خواب او را تعبیر می کنند.
جوان می گوید:
 می خوام این تعبیر هر چه زودتر عملی شود.
 آیة الله ناصری به او توصیه می کنند خدمت آیة الله میرجهانی برود و آن جوان هم با دو واسطه پیش من آمد و به اتفاق هم به خانه علامه رفتیم.
آقا چایی آوردند و جوانی که اهل هر عملی بود با خوردن همان چایی از دست علامه اصلاح شده و خوابش تعبیر گردید و مال زیادی نصیب او شد.ادامه دارد .بخش چهارم اهل بیت (ع)
ماخذ:ویژه نامه دریای نور